کدام قیمه، کدام ماست؟

روزهای اول عید بود که نوه خاله بابا فوت کرد. از بابا کوچک‌تر بود. سرطان داشت. روز تشییعش خیلی بارون می‌اومد، خیلی. روز تشییع مریم هم خیلی بارون می‌اومد. ولی اون موقع‌ها دم قبر سقف نمی‌زدند و همه خیس و گلی شدیم. برای تشییع نوه خاله بابا ولی سقف زده بودند و صندلی گذاشته بودند. آب توی فرورفتگی‌های برزنت سقف جمع می‌شد و یهو می‌ریخت پایین. صدایش مثل این بود که یک نفر یک سطل آب رو یهو خالی کنه. 
نوه خاله بابا رفت. خیلی‌های دیگه هم توی این سال‌ها رفتند. و از حالا به بعد هم می‌روند. قلبم به درد میاد وقتی به این فکر می‌کنم که قراره شاهد رفتن یکی‌یکی همه این آدم‌هایی باشم که از بچگی می‌شناخته‌امشون. این آدم‌ها می‌رن وکم‌کم میزان پیوندهای انسانی در زندگیم کم می‌شه چون من ازدواج نکرده‌ام و کنار پیوندهای گذشته، پیوندهای جدید نساخته‌ام و به آدم‌هایی که جدید به این دنیا میان ربط زیادی ندارم. گوشه‌ای دیگر از اینکه ازدواج فقط پیوندِ رمانتیک بین دو تن نیست و خیلی چیزهای دیگه هم در ضمن خودش داره.


اوایل امسال، شاید قبل از فوت نوه خاله بابا، Tokyo Story رو دیدم. مثل همیشه، فیلم رو در چند نوبت دیدم. تکهٔ آخر فیلم رو، یه بعدازظهر، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و اتاق نیمه‌روشن بود دیدم. فیلم ساده سیاه‌وسفید یکنواخت، اما بعدش گریه کردم. خیلی ساده گریه کردم. نمی‌فهمیدم که دقیقاً چی در گریه‌ام هست اما انگار فیلم آینه‌ای بود که خیلی فشرده، زندگی خودم، حال و آینده‌اش، رو تویش می‌دیدم. خانواده، گذر عمر، بودن و نبودن بچه‌ها، تنهاشدن در اواخر مسیری که دونفره آمدی، تنهاشدن در اوایل مسیری که می‌خواستی دونفره تا تهش بروی، ... . برای تنهایی خودم گریه کردم شاید. 


به مامان، خاله و خاله مامان گفتم همونجا که نشسته بودند بمونند تا ازشون عکس بگیرم. بعد شروع کردند به خوندن دعا به مناسبت عید فردا و ازشون فیلم گرفتم. می‌دونستم برای چی دارم عکس و فیلم می‌گیرم. عکس و فیلم می‌گرفتم که سال‌های بعد، وقتی نبودند، ببینمشون و گریه کنم. که دلم باز شه. شایدم بگیره.


 

از بابابزرگم تعریف می‌کنند که زمان جنگ می‌گفته امام و صدام رو بیارین با هم روبوسی کنند و اختلافات رو بذارن کنار.

یه روز یه کتاب می‌نویسم که با این خاطره از بابابزرگم شروع می‌شه و تویش نشون می‌دم که چطور بازی قدرت، جایی که پای منافع واقعی درمیونه، حتی صلح‌طلب‌ترین و آرامش‌طلب‌ترین افراد رو درگیر می‌کنه و بازی‌ای نیست که بشه با روبوسی و ماچ و بغل ازش بیرون اومد.

«تنها ملاک حجیت‌آوری، مقایسه است»

این جمله رو دورکیم در «قواعد روش جامعه‌شناسی» گفته. از وقتی که یکی از کسانی که برای پایان‌نامه‌ام باهاش مصاحبه کردم این جمله رو در ذهنم کاشت، جمله‌هه در موقعیت‌های مختلفی سروکله‌اش پیدا شده و خودش رو نشون داده، از جمله الان که دارم که حال‌واحوالات این روزهام رو با حال‌واحوالات همین روزها در سال پیش مقایسه می‌کنم؛
برخلاف پارسال، دائم در حال چک کردن توییتر هستم، مشکلی با فضای موضع‌گیری در تایم‌لاینم ندارم، خشونت‌طلبی حماس نگران و منزجرم نکرده، نسبت به تجمعات اعتراضی و انواع اجراها و حرکات‌های نمایشی در حمایت از فلسطین عاطفه مثبتی دارم، تحمل اخبار شبکه‌های فارسی خارجی برام سخت نیست، … . همه این‌ها، دقیقا نقطه مقابل وضعیت پارسالم هست. چیزی که دارم بررسی می‌کنم اینه که کجاهای این تفاوت حال‌واحوال به خاطر تفاوت در صورت‌مسئله‌های پارسال و امساله و کجاها به خاطر تفاوت در تعلقات خاطر من و نحوه متاثر شدن زندگیم از پیامدهای اتفاقاتی که داره می‌افته.
فهمی که از این طریق نصیبم می‌شه تنها به‌واسطه مقایسه بین دو موقعیت واقعی ممکن شده. به عبارتی، دست‌یابی به این فهم، مسئله‌ای منطقی نیست، بلکه مسئله‌ای تجربی است.


به نظر می‌رسه رویکرد تحلیلی من در مواجهه با موضوعات مختلف، خیلی سریع صورت‌بندی مسئله رو میاره حول محور خودم و تجربیات خودم. حتی در ماجرایی مثل جنگ اسرائیل و فلسطین/حماس هم، اون چیزی که می‌تونم حرفی راجع بهش بزنم، خودمم.

اینجا می‌شه یک بحث روش‌شناسانه کرد در باب اعتبار فهم و تجربه شخصی برای توضیح پدیده جمعی (دلم می‌خواد زمانی مقاله‌ای راجع بهش بنویسم). البته گیریم که این فهم اعتباری نداشته باشه یا به کاری نیاد، چه راه دیگه‌ای پیش پای ماست؟ دست‌کم برای من نتیجه مسیری که تا اینجا در عالم علوم اجتماعی آمده‌ام این بوده که عجالتا تمایلی به سمت اعتباردهی به این فهم و تجربه پیدا کرده‌ام. 


فیلم‌های تجمع‌های حمایت از فلسطین رو که می‌بینم، همه‌اش به این فکر می‌کنم که آیا فیلم‌بردار سعی کرده طوری فیلم بگیره که جمعیت بیشتر به چشم بیان؟ یادمه پارسال، اینکه جمعیت شرکت‌کننده در یک تجمع کم باشند یا زیاد، برام بار عاطفی داشت. اما به طرز جالبی در مسئله فلسطین برام مهم نیست. یعنی حتی این‌جوری هم نیست که وقتی دارم فیلم یک تجمع رو می‌بینم، ته دلم بخواد که کاش جمعیت خیلییی زیاد باشه. انگار در مسئله فلسطین، همان جمعیت‌های کم هم خیلی معنی‌دار و بزرگ باشند. یا شاید هم برام مشخصه که در مسئله فلسطین، توازن قوا اصلا برابر یا نزدیک به برابر نیست که فکر کنیم با تجمعات قدری بزرگ‌تر معادلات تغییری می‌کنه. انگار حمایت از فلسطین، نوعی حمایت پاک‌بازانه است و برای همین کمیت جمعیت مهم نیست. نمی‌دونم، باید بیشتر بهش فکر کنم.
 

در فیلم «بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار»، پاییز خیلی تحت‌تأثیر قرارم داد؛ درواقع قسمت مردن راهب که بخشی از پاییز بود.

اینکه این‌طور مرگ رو پذیرفته‌باشی و با آرامش به استقبالش بری، و این‌طور نباشه که بخوای تا آخرین حد ممکن به زنده‌موندن چنگ بزنی، خیلی غبطه‌برانگیز بود.

کاش نسبت من هم با مرگ و زندگی چنین بود. اون وقت زندگی متفاوتی می‌داشتم. زندگی خیلی بهتری می‌داشتم.

بخش آخر مراسمی که دو شب اخیر با مامان رفتیم مقتل‌خوانیه. سخنران پریشب قسمتی رو خوند مربوط به اونچه که در کوفه بر سر مسلم بن عقیل اومد. اونجا که زنی که از مسلم در خانه‌اش پذیرایی کرده بود (در حالی که هیچ‌کس دیگه حاضر نشده بود چنین کاری کنه) شرمنده شد که پسرش جماعتی رو برای کشتن مسلم آورده و بعد مسلم به اون زن اطمینان داد که تو خیر و خوبی رو در حق من تمام کردی، خیلی گریه کردم. به حال خودم گریه کردم که می‌دونم اگر جای اون زن بودم جرئت نداشتم چنان حرکتی بزنم چنانکه در موقعیت‌های خفیف‌تر زندگی خودم جانب عافیت و راحت‌طلبی رو ول نمی‌کنم. به حال خودم گریه کردم که روحم اون کیفیت زیبا رو نداره و نمی‌داره.

داستان جلوتر رفت و رسید به اونجا که مسلم، زخمی و دستگیرشده، سوار بر اسب، می‌گریست اما نه برای اینکه قراره بمیره بلکه برای حسین. و اینجا هم باز به حال خودم گریه کردم. کاش مردن برای من هم آسون بود. کاش مصرف کردن روح و جسمم این‌قدر برام ترسناک نبود و این‌جور به ثبات و آرامش زندگیم نچسبیده بودم و این‌قدر از «از دست دادن» و رنج کشیدن نمی‌ترسیدم.

 

دیشب هم سر مقتل‌خوانی گریه کردم. پشت گریه دیشبم این بود که چرا عالم دنیا باید این‌قدر رنج‌بار باشه؟ چرا خدا؟

کلاس ورزش جدیدی که می‌رم صبحه. نمی‌دونم به خاطر نور روز بود یا چراغ‌های سالن با اون یکی سالن فرق داشت که یکهو موهای پاهام خیلی به چشمم اومد و معذب شدم. برای جلسه بعد هم شیو کردم. این در حالی بود که برای اون کلاسی که قبل این کلاس جدید می‌رفتم دیگه تقریباً بی‌خیال شیو شده بودم. نه که اصلا شیو نکنم، ولی هر چی گذشت، با شیو نکردن راحت‌تر شدم و اعتمادبه‌نفسم در این زمینه بیشتر شد. حالا البته اینکه کلا موهای دست و پام زیاد و کلفت نیست (به‌علاوهٔ قدری تنبلی) در این قضیه بی‌تأثیر نبود ولی خب به هر حال همون هم یه فرایندی داشت تا باهاش اوکی بشم. اما اون روز توی کلاس جدید یهو همهٔ اعتمادبه‌نفسه رفت :( حالا تا در آینده چه پیش آید.

 

همیشه این‌طور بوده که انگار تعیین‌کننده‌ترین گام انجام یک کار سخت، اونجاییه که باید تصمیم بگیری و اراده کنی و عمیقا بخواهی که اون کار رو انجام بدی. از اونجا به بعدش دیگه می‌شه زحمت کشیدن و عرق ریختن و واندادن به یأس و ناامیدی. ولی خب چون اراده رو قبلا کرده‌ای، پیش می‌ری ولو آهسته. نمونه‌اش، همین تمرین تیم فورانو در برف یا تمرین‌های دریایی کاکرو یا داستان نوشتن جودی و آنه یا اسب چوبی ساختن لوسین.

ولی چرا هیچ‌کس هیچ‌وقت از ملال حرفی نزد؟ از صبحی که بیدار می‌شی، هنوز دلت می‌خواد کاره رو انجام بدی ولی واقعا هیچ حوصله‌ای براش نداری.

ملال هیچ‌جا نیست. طیف عواطف و احساسات مختلف دائما در حال بازنمایی شدنه اما ملال هیچ‌جا نیست. چیزی که هیچ‌جا در موردش حرف زده نمی‌شه انگار وجود نداره و برای من خیلی طول کشید تا در کنار لحظه‌های هیجان و عزم و اراده برای انجام یک کاری (هر کاری!) دوره‌های ملال و اثری که روی کار کردنم (کار نکردنم) می‌ذاره رو تشخیص بدم (اصطلاح امروزیش، به‌‌رسمیت‌شناختنه؟)، بپذیرم که حضور داره و به‌سادگی رفع نمی‌شه، و بعد بیفتم دنبال اینکه ببینم این ملال و بی‌حوصلگی از چی آب می‌خوره و چه کارش می‌شه کرد (اگر ملالت روزها اجازه می‌داد البته!). هنوز هم زور زیادی داره اما فکر کنم دست‌کم دیگه غافلگیر نمی‌شم.

پی‌نوشت یک:‌ بازم صد رحمت به فوتبالیست‌ها (و بقیه کارتون‌های اون موقع) که دست‌کم یه جایی برای عزم و اراده و تلاش و پشتکار و شکست و برخاستن دوباره در نظر می‌گرفت. توی کارتون‌های امروز که همه چی با یک بشکن حل می‌شه :|

پی‌نوشت دو:
عکس اول- تمرین تیم فورانو در برف
عکس دوم- کارتون سگ‌های نگهبان

عصر جمعه است
سی‌ودوساله شده‌ام. خیلی کارها رو نکرده‌ام. خیلی کیفیت‌ها رو تجربه نکرده‌ام. نمی‌تونم خونه رو رها کنم. ظهر تلفنی با مامان حرف زدم و احساسم این بود صدایش یه کمی سرِ حال نیست و از اون موقع، تا کمی قبل که مجددا دوباره باهاش حرف زدم و صدایش سرحال بود، لایه‌ای از نگرانی با من بود و چیزی بر من سنگینی می‌کرد. کاش خوشحال باشی مامان.
امروز و دیروز و روز قبلش شیرجه زدم توی صحنه‌های مربوط به آن شیرلی و گیلبرت که روی یوتیوب و اینستاگرام هست. چه چیز اون رابطه مثل یک فانتزی قوی روی ذهنم چنبره انداخته؟
زمان می‌گذره. پیوندها و تعلقات از هم گسسته می‌شن. جوان‌ها پیر می‌شن و زوال و مرگ میاد. جاناتان کرامبی سال ۲۰۱۵ مرده. چه چیز گذر عمر و اینکه آدم‌هایی بی‌ربط به من مرده‌اند، سنگین و دل‌تنگ‌کننده است؟ و چه چیز چنین تعلق‌خاطری رو نسبت به شخصیت‌های داستانی که حتی وجود خارجی ندارند ایجاد می‌کنه؟
خلاصه که عصر جمعه است. هر از گاهی هق‌هقی می‌کنم.

 

حدود نه و نیم شب بود که از خونه جدید خاله‌ام اومدم بیرون. نشستم توی ماشین. از صبح با مامان و بابا و دایی درگیر اسباب‌کشی بودیم. بعدش اون‌ها رفتند خونه و من موندم.

مامان و بابا حال‌وهواشون ردیف بود. کار اسباب‌کشی روون پیش رفت. عصر آرامی خونه خاله داشتم و با فرض اینکه برادرم این‌ها هم ردیف و اوکی بودند، سعادتم کامل بود.
نشستم توی ماشین و فکر کردم که کاش می‌شد در همین لحظه تا طولانی غوطه‌ور موند.

*

چارچوب محدودِ سعادتِ من
 

چند روز دیگه، بله‌برون پسرداییه. می‌خواستند متن توافق مهر رو با خط نستعلیق روی این کاغذهای ابروبادی دربیارن. امروز یه مدتی با مامان دنبال پیدا کردن کاغذ و آماده کردن متن بودیم. مراحل آخر رو خودم انجام دادم و نتیجه کار انصافا تمیز و خوب شد. دلم می‌خواست زودتر برم عکسش رو برای دایی و زن‌دایی هم بفرستم که هم از انجام شدن کار مطلع بشن و هم از خروجی کار کیف کنند و از کیف اون‌ها، من کیف کنم. بله، از کیف اون‌ها، من کیف کنم و به‌عبارتی، توجه و تشویق یا به زبان این تحلیل-رفتار-متقابلی‌ها «نوازش» بگیرم.

*

به این فکر می‌کنم که یه جاهایی نیاز به توجه دارم و طلبش هم می‌کنم و معمولا هم این کار رو با بر جا گذاشتن اثری مثبت انجام می‌دم. شبیه همین قضیه کاغذ ابروباد. لابد الان می‌تونم لکچر بدم که: آی آدم‌ها! لازم نیست برای دریافت توجه/تحسین/تایید/قدردانی ، رفتارهای منفی بروز بدید و زخم بزنید. کافی است کمی حسن‌نیت و خلاقیت به خرج دهید و با برخورد مثبت و سازنده، توجه و محبت دریافت کنید.

و از این جور حرف‌ها.

اما این حرف‌ها، یک پیش‌فرضی پشت خودشون دارند و اون هم در نظر گرفتن توانمندی ذهنی/عاطفی/جسمی انجام کارهاییه که نیاز دیگران رو برطرف کنه و اون‌ها رو تحت‌تاثیر قرار بده. و در اینجا، همچنان سر کسی که چنین توانمندی‌هایی نداشته باشه (حالا یا به‌صورت همیشگی یا به‌صورت موقت در رابطه با نیازمندی‌ها و علاقه‌مندی‌های جماعتی که در یک بازه زمانی خاص باهاشون در تعامله) بی‌کلاه می‌مونه.

priviledgeها، دوستان، priviledgeها!