کدام قیمه، کدام ماست؟

کی اتفاق افتاد؟ بنا به خونه‌ای که تویش بودند،‌ باید مربوط به حدود سیزده تا هشت سال پیش باشه. این‌طور شد که من رو بوس کرد، و صورتم رو پاک نکردم.


CP (Cerebral Palsy) هست و وقتی بغلت می‌کنه، کندی حرکاتش و فشار دست‌هاش روی بدنت کلافه‌کننده است. به‌خصوص وقتی می‌خواد بچه‌ای رو بغل کنه، این کلافگی و راحت‌نبودن سریع در حالت بچه نمایان می‌شه. وقتی هم می‌خواد بوست کنه، صورتت از آب‌دهانش خیس می‌شه. به این دلایل، تماس فیزیکی صمیمانه باهاش برام سخت بوده. باهاش روبوسی می‌کردم اما سرعت‌عمل بیشترم بهم این اجازه رو می‌داد که گونه به گونه‌اش بجسبونم یا حداکثر خودم گونه‌اش رو بوس کنم ولی دیگه سرم رو چند ثانیه نزدیک صورتش نگه ندارم که اون هم گونه‌ام رو بوس کنه. اون هم البته اصراری به این کار نداشت. فکر کنم برایش عادی بود که دیگران در مقابلش سرعت به خرج بدهند و بگذرند.

اما اون روز که گونه‌ام رو بوس کرد و صورتم رو پاک نکردم، لابد قبلش تصمیم گرفته بودم از اینکه نزدیکم بشه ممانعت نکنم. بعدش، حتی وقتی از دایره نگاهش دور شده بودم هم صورتم رو پاک نکردم؛ انگار اگر می‌تونستم خیسی صورتم رو برتابم، به این معنی بود که مانعی در برقراری ارتباط فیزیکی (و عاطفی) باهاش از سر راهم کنار رفته بود. و همچنین به این معنی که وجودم وسیع‌تر شده بود در ارتباط با او و نزدیک‌شدن به او و نراندن او -هرچند که آن «ازخودراندن» خیلی نامحسوس اتفاق می‌افتاد- و نه‌فقط او، بلکه همه آدم‌ها.

هنوز هم وقتی هم رو می‌بینیم، سعی می‌کنم همون آدمی باشم که صورتش رو پاک نکرد؛ برم به سمتش، هم رو بغل کنیم، و وقتی دست‌هاش خفت دورم می‌افته یا وقتی همون‌طور که دست‌هاش دورمه قصد می‌کنه که ببوستم خودم رو عقب نکشم و «بسه و کافیه» نکنم. هنوز کاملا موفق نیستم اما. هنوز هم عدم تمایل و عقب‌نشینی دارم. و این عقب‌نشینی، فقط اتفاقی در ارتباط با او نیست، بلکه عقب‌نشینی‌ای بود از وسیع‌کردن وجودم در پذیرش آدم‌ها، و به‌طور کلی موجودات صاحب روح این دنیا، که ممکن است بعضی از آن‌ها برای ارتباط عاطفی با دیگر موجودات صاحب روح این دنیا چاره‌ای جز آب‌دهانی‌کردنشون نداشته باشند...

بگذریم. به‌هرحال فکر می‌کنم اون دفعه که خیسی صورتم رو پاک نکردم، دست‌کم برای لحظاتی، آدم بهتری بودم.

من و مامان و خاله‌ام و دخترخاله‌ام و خاله مامانم بودیم، و تعدادی از دخترعموها و دخترعمه‌های مامانم، که البته بعضی‌هاشون به‌لحاظ سن در رده خاله مامانم قرار می‌گرفتند. چقدر همه خوشحال و سرحال بودند بابت این دورهمی، و فرصتی که برای بیرون اومدن از خونه و دیدار فامیل‌های دور براشون پیدا شده بود. البته فامیل‌های دور امروز، و فامیل‌های نزدیک دیروز (قبل از اینکه هر کدوم ازدواج کنند و درگیر خانواده و فامیل‌های خودشون بشن).

فضای عجیبی بود. امراض ناشی از کهولت سن که هر کدوم از مهمان‌ها باهاش درگیر بودند حضور پررنگی داشت؛ هم بخش زیادی از صحبت‌ها به شرح مریضی‌ها و رفت‌وآمدهای پزشکی و درمان‌ها گذشت، و هم خودِ کیفیت بودنِ مهمان‌ها در مجلس تحلیل‌رفتن بدن‌ها رو مدام به رویت می‌آورد؛ از نخوردن شیرینی‌جات به خاطر قند گرفته، تا نمازهایی که نشسته و پشت میز خوانده شدند، تا استفاده از عصا یا کمک دیگران برای رفتن از این سر اتاق به اون سر اتاق، تا درخواست تکرار جملات با صدای بلندتر به خاطر سنگینی گوش، تا لرزش دست‌ها، تا کلماتی که به خاطر عوارض سکته مغزی آرام‌آرام ادا می‌شدند. یکجا، وقتی برای دخترعموی بزرگ مامان صندلی و میز گذاشتم که نماز بخونه، خودم پشت میز و صندلی‌ها گیر کردم و مجبور شدم خیز بلندی بردارم و پام رو از این ور میز ببرم اون ور میز تا بتونم رد شم. وقتی داشتم این کار رو می‌کردم، به کانتراستی فکر می‌کردم که این حرکت با وضعیت حرکتی حاضران در مجلس داشت.

میون این جمع مسن، و در نبودِ آدم‌های هم‌سن و سال و دیسترکشن ناشی از دغدغه‌ها و موضوعات مشترک، یهو انگار می‌تونستم تنوعی از آخر مسیر زندگی رو ببینم، که هر کدوم از این افراد الان چطور دارند زندگی می‌کنند و اصلی‌ترین مسائلشون چیه و رابطه‌شون با بچه‌ها و نوه‌هاشون چطوره و چطور مسیری که در زندگی اومده‌اند وضعیت الانشون رو شکل داده، و اینکه چهل-پنجاه سال آینده خودم چه شکلی خواهد بود. از یه جهاتی، برام شبیه دیدنِ Tokyo Story بود.


روزی که این آدم‌ها نباشند

روزی که مامانم نباشه... مامانم رو خیلی دوست دارم. فکر نبودنش قلبم رو فشرده می‌کنه.

 

مامان و بابام که رفتند مکه، من رو گذاشتند پیش خاله‌ام. برنامه بعد ناهار خوابیدن بود. سه تایی (با خاله‌ام و دخترخاله‌ام) بالش می‌ذاشتیم توی پذیرایی و مثلاً می‌خوابیدیم. می‌گم «مثلاً»، چون من به خواب ظهر عادت نداشتم و خوابم نمی‌برد. می‌چرخیدم به پهلو و گل‌های قالی رو نگاه می‌کردم. سال‌ها بعد فهمیدم خواب ظهر برنامه خونهٔ خاله‌ام هم نبوده و اون هم چون فکر می‌کرده من ظهرها خونه خودمون می‌خوابم برنامه خواب ظهر رو برگزار می‌کرده. بدین صورت سه تایی با هم باخت دادیم.


یادمه پروسه بدرقه در فرودگاه خیلی طول کشید. یا شاید هم به چشم من خیلی طولانی اومده بود. ذوق داشتم که مامان و بابا زودتر برند و من برم خونه خاله‌ام که با دخترخاله‌ام بازی کنیم. نمی‌دونستم که چند وقت بعدش قراره دچار چه دلتنگی‌ای بشم! از یه جایی به بعد، شب‌ها موقع خواب، بهشون فکر می‌کردم و تصویرشون می‌اومد به ذهنم. یادم نمیاد هیچ‌وقت دیگه‌ای این شکلی تو یادم اومده باشند. یه بار هم نصفه‌شب، من و دخترخاله‌ام، هردو، زدیم زیر گریه. یادم نیست کدوممون اول شروع کرد. اون آب می‌خواست و منم دلم تنگ شده بود. فرداش، خاله‌ام من رو برد خونه مامان‌بزرگم که طبقه بالای خونه ما بود. لابد گفته بودم دلم می‌خواد برم اونجا.

بیست و شش روز برای من پنج‌سال و نیمه خیلی طولانی بود. تصویر اون موقعی که توی فرودگاه، من و مامانم هر دو داشتیم می‌دویدیم سمت همدیگه  ذهنم مونده.


توی اون دورانی که خونه خاله‌ام بودم، یه روز خاله‌ام من رو برد یه مدرسه‌ای، که برای ورود به کلاس اول تست بدم. خانمه یه مهره دومینو گذاشت جلوم و گفت فرض کن این یک قطاره. یه خروس پلاستیکی هم‌قدوقواره مهره دومینو هم گذاشت کنارش، و پرسید قطار زودتر می‌رسه یا خروس. فکر کنم درست جواب داده باشم.


یکی از سرگرمی‌های من و دخترخاله‌ام رنگ‌کردن کتاب رنگ‌آمیزی بود. من از دخترخاله‌ام بهتر رنگ می‌کردم؛ دخترخاله‌ام CP هست و مهارت مداددست‌گرفتنش از من کمتر بود. فکر کنم گه‌گاهی پیش می‌اومد که من یه جاهایی از کتابش رو برایش رنگ کنم یا رنگ‌آمیزیش رو برایش مرتب کنم، اما یه بار رو به‌طور مشخص یادمه که کتابش رو قشنگ به‌جایش رنگ کردم و بردم نشون خاله‌ام دادم، که با دیدن رنگ‌آمیزی تمیز کتاب، خوشحال شه از اینکه دخترش بهتر از همیشه رنگ کرده. بچه بودم و خوش‌خیال، چون خاله‌ام که به راحتی فهمید رنگ‌کردن کار من بوده و بهم گفت دیگه این کار رو نکنم، و حتی اگر نمی‌فهمید، چه سود وقتی این واقعاً خود دخترخاله‌ام نبود که تمیز رنگ کرده بود؟


اون موقع‌ها هنوز قدم بلند نبود و توی چارچوب در جا می‌شدم. دست و پاهام رو می‌زدم دو طرف چارچوب و تیکه‌تیکه می‌رفتم بالا تا برسم به لبه بالایی چارچوب. فقط هم کار من نبود، همه بچه‌های دوربرم هم می‌کردند این کار رو. برای همین اولش برام عجیب بود که چرا هی بهم می‌گن نکن این کار رو. اون موقع اولین بار بود که با کانسپت «بچه، امانت مردم» آشنا شدم و اینکه نگران بودند در نبود مامان و بابام یه وقت یه‌طوریم بشه.


روز قبل روزی که گفته بودند مامان و بابام میان، رفتیم خونه خاله مامانم. بعدش رفتیم فرودگاه. من تا همون آخرا هم نمی‌دونستم که عمدا روز اومدن مامان و بابام رو یه روز دیرتر به من گفته‌اند که اگه یه وقت تاخیری توی اومدنشون پیش اومد، اذیت نشم. خلاصه رفتیم فرودگاه بدون اینکه من بدونم که داریم می‌ریم استقبال. و مامان اومد. من دویدم و اون هم دوید. من دویدم، نه چون مثلاً توی کارتون‌ها دیده بودم که آدما بعد از دوری طولانی می‌دون سمت هم... واقعا دویدم.


[خاطره‌ای برای تعریف نکردن]


حالا چی شد که همه این‌ها رو گفتم؟ یاد خاطره خواب بعد ناهار خونه خاله‌ام افتادم و خنده‌ام گرفت -هر وقت یادش می‌افتم خیلی خنده‌ام می‌گیره- و بعد هم شروع کردم بقیه خاطرات اون دوران رو به یادآوردن.

 

 

روزهای اول عید بود که نوه خاله بابا فوت کرد. از بابا کوچک‌تر بود. سرطان داشت. روز تشییعش خیلی بارون می‌اومد، خیلی. روز تشییع مریم هم خیلی بارون می‌اومد. ولی اون موقع‌ها دم قبر سقف نمی‌زدند و همه خیس و گلی شدیم. برای تشییع نوه خاله بابا ولی سقف زده بودند و صندلی گذاشته بودند. آب توی فرورفتگی‌های برزنت سقف جمع می‌شد و یهو می‌ریخت پایین. صدایش مثل این بود که یک نفر یک سطل آب رو یهو خالی کنه. 
نوه خاله بابا رفت. خیلی‌های دیگه هم توی این سال‌ها رفتند. و از حالا به بعد هم می‌روند. قلبم به درد میاد وقتی به این فکر می‌کنم که قراره شاهد رفتن یکی‌یکی همه این آدم‌هایی باشم که از بچگی می‌شناخته‌امشون. این آدم‌ها می‌رن وکم‌کم میزان پیوندهای انسانی در زندگیم کم می‌شه چون من ازدواج نکرده‌ام و کنار پیوندهای گذشته، پیوندهای جدید نساخته‌ام و به آدم‌هایی که جدید به این دنیا میان ربط زیادی ندارم. گوشه‌ای دیگر از اینکه ازدواج فقط پیوندِ رمانتیک بین دو تن نیست و خیلی چیزهای دیگه هم در ضمن خودش داره.


اوایل امسال، شاید قبل از فوت نوه خاله بابا، Tokyo Story رو دیدم. مثل همیشه، فیلم رو در چند نوبت دیدم. تکهٔ آخر فیلم رو، یه بعدازظهر، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و اتاق نیمه‌روشن بود دیدم. فیلم ساده سیاه‌وسفید یکنواخت، اما بعدش گریه کردم. خیلی ساده گریه کردم. نمی‌فهمیدم که دقیقاً چی در گریه‌ام هست اما انگار فیلم آینه‌ای بود که خیلی فشرده، زندگی خودم، حال و آینده‌اش، رو تویش می‌دیدم. خانواده، گذر عمر، بودن و نبودن بچه‌ها، تنهاشدن در اواخر مسیری که دونفره آمدی، تنهاشدن در اوایل مسیری که می‌خواستی دونفره تا تهش بروی، ... . برای تنهایی خودم گریه کردم شاید. 


به مامان، خاله و خاله مامان گفتم همونجا که نشسته بودند بمونند تا ازشون عکس بگیرم. بعد شروع کردند به خوندن دعا به مناسبت عید فردا و ازشون فیلم گرفتم. می‌دونستم برای چی دارم عکس و فیلم می‌گیرم. عکس و فیلم می‌گرفتم که سال‌های بعد، وقتی نبودند، ببینمشون و گریه کنم. که دلم باز شه. شایدم بگیره.


 

از بابابزرگم تعریف می‌کنند که زمان جنگ می‌گفته امام و صدام رو بیارین با هم روبوسی کنند و اختلافات رو بذارن کنار.

یه روز یه کتاب می‌نویسم که با این خاطره از بابابزرگم شروع می‌شه و تویش نشون می‌دم که چطور بازی قدرت، جایی که پای منافع واقعی درمیونه، حتی صلح‌طلب‌ترین و آرامش‌طلب‌ترین افراد رو درگیر می‌کنه و بازی‌ای نیست که بشه با روبوسی و ماچ و بغل ازش بیرون اومد.

«تنها ملاک حجیت‌آوری، مقایسه است»

این جمله رو دورکیم در «قواعد روش جامعه‌شناسی» گفته. از وقتی که یکی از کسانی که برای پایان‌نامه‌ام باهاش مصاحبه کردم این جمله رو در ذهنم کاشت، جمله‌هه در موقعیت‌های مختلفی سروکله‌اش پیدا شده و خودش رو نشون داده، از جمله الان که دارم که حال‌واحوالات این روزهام رو با حال‌واحوالات همین روزها در سال پیش مقایسه می‌کنم؛
برخلاف پارسال، دائم در حال چک کردن توییتر هستم، مشکلی با فضای موضع‌گیری در تایم‌لاینم ندارم، خشونت‌طلبی حماس نگران و منزجرم نکرده، نسبت به تجمعات اعتراضی و انواع اجراها و حرکات‌های نمایشی در حمایت از فلسطین عاطفه مثبتی دارم، تحمل اخبار شبکه‌های فارسی خارجی برام سخت نیست، … . همه این‌ها، دقیقا نقطه مقابل وضعیت پارسالم هست. چیزی که دارم بررسی می‌کنم اینه که کجاهای این تفاوت حال‌واحوال به خاطر تفاوت در صورت‌مسئله‌های پارسال و امساله و کجاها به خاطر تفاوت در تعلقات خاطر من و نحوه متاثر شدن زندگیم از پیامدهای اتفاقاتی که داره می‌افته.
فهمی که از این طریق نصیبم می‌شه تنها به‌واسطه مقایسه بین دو موقعیت واقعی ممکن شده. به عبارتی، دست‌یابی به این فهم، مسئله‌ای منطقی نیست، بلکه مسئله‌ای تجربی است.


به نظر می‌رسه رویکرد تحلیلی من در مواجهه با موضوعات مختلف، خیلی سریع صورت‌بندی مسئله رو میاره حول محور خودم و تجربیات خودم. حتی در ماجرایی مثل جنگ اسرائیل و فلسطین/حماس هم، اون چیزی که می‌تونم حرفی راجع بهش بزنم، خودمم.

اینجا می‌شه یک بحث روش‌شناسانه کرد در باب اعتبار فهم و تجربه شخصی برای توضیح پدیده جمعی (دلم می‌خواد زمانی مقاله‌ای راجع بهش بنویسم). البته گیریم که این فهم اعتباری نداشته باشه یا به کاری نیاد، چه راه دیگه‌ای پیش پای ماست؟ دست‌کم برای من نتیجه مسیری که تا اینجا در عالم علوم اجتماعی آمده‌ام این بوده که عجالتا تمایلی به سمت اعتباردهی به این فهم و تجربه پیدا کرده‌ام. 


فیلم‌های تجمع‌های حمایت از فلسطین رو که می‌بینم، همه‌اش به این فکر می‌کنم که آیا فیلم‌بردار سعی کرده طوری فیلم بگیره که جمعیت بیشتر به چشم بیان؟ یادمه پارسال، اینکه جمعیت شرکت‌کننده در یک تجمع کم باشند یا زیاد، برام بار عاطفی داشت. اما به طرز جالبی در مسئله فلسطین برام مهم نیست. یعنی حتی این‌جوری هم نیست که وقتی دارم فیلم یک تجمع رو می‌بینم، ته دلم بخواد که کاش جمعیت خیلییی زیاد باشه. انگار در مسئله فلسطین، همان جمعیت‌های کم هم خیلی معنی‌دار و بزرگ باشند. یا شاید هم برام مشخصه که در مسئله فلسطین، توازن قوا اصلا برابر یا نزدیک به برابر نیست که فکر کنیم با تجمعات قدری بزرگ‌تر معادلات تغییری می‌کنه. انگار حمایت از فلسطین، نوعی حمایت پاک‌بازانه است و برای همین کمیت جمعیت مهم نیست. نمی‌دونم، باید بیشتر بهش فکر کنم.
 

در فیلم «بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار»، پاییز خیلی تحت‌تأثیر قرارم داد؛ درواقع قسمت مردن راهب که بخشی از پاییز بود.

اینکه این‌طور مرگ رو پذیرفته‌باشی و با آرامش به استقبالش بری، و این‌طور نباشه که بخوای تا آخرین حد ممکن به زنده‌موندن چنگ بزنی، خیلی غبطه‌برانگیز بود.

کاش نسبت من هم با مرگ و زندگی چنین بود. اون وقت زندگی متفاوتی می‌داشتم. زندگی خیلی بهتری می‌داشتم.

بخش آخر مراسمی که دو شب اخیر با مامان رفتیم مقتل‌خوانیه. سخنران پریشب قسمتی رو خوند مربوط به اونچه که در کوفه بر سر مسلم بن عقیل اومد. اونجا که زنی که از مسلم در خانه‌اش پذیرایی کرده بود (در حالی که هیچ‌کس دیگه حاضر نشده بود چنین کاری کنه) شرمنده شد که پسرش جماعتی رو برای کشتن مسلم آورده و بعد مسلم به اون زن اطمینان داد که تو خیر و خوبی رو در حق من تمام کردی، خیلی گریه کردم. به حال خودم گریه کردم که می‌دونم اگر جای اون زن بودم جرئت نداشتم چنان حرکتی بزنم چنانکه در موقعیت‌های خفیف‌تر زندگی خودم جانب عافیت و راحت‌طلبی رو ول نمی‌کنم. به حال خودم گریه کردم که روحم اون کیفیت زیبا رو نداره و نمی‌داره.

داستان جلوتر رفت و رسید به اونجا که مسلم، زخمی و دستگیرشده، سوار بر اسب، می‌گریست اما نه برای اینکه قراره بمیره بلکه برای حسین. و اینجا هم باز به حال خودم گریه کردم. کاش مردن برای من هم آسون بود. کاش مصرف کردن روح و جسمم این‌قدر برام ترسناک نبود و این‌جور به ثبات و آرامش زندگیم نچسبیده بودم و این‌قدر از «از دست دادن» و رنج کشیدن نمی‌ترسیدم.

 

دیشب هم سر مقتل‌خوانی گریه کردم. پشت گریه دیشبم این بود که چرا عالم دنیا باید این‌قدر رنج‌بار باشه؟ چرا خدا؟

کلاس ورزش جدیدی که می‌رم صبحه. نمی‌دونم به خاطر نور روز بود یا چراغ‌های سالن با اون یکی سالن فرق داشت که یکهو موهای پاهام خیلی به چشمم اومد و معذب شدم. برای جلسه بعد هم شیو کردم. این در حالی بود که برای اون کلاسی که قبل این کلاس جدید می‌رفتم دیگه تقریباً بی‌خیال شیو شده بودم. نه که اصلا شیو نکنم، ولی هر چی گذشت، با شیو نکردن راحت‌تر شدم و اعتمادبه‌نفسم در این زمینه بیشتر شد. حالا البته اینکه کلا موهای دست و پام زیاد و کلفت نیست (به‌علاوهٔ قدری تنبلی) در این قضیه بی‌تأثیر نبود ولی خب به هر حال همون هم یه فرایندی داشت تا باهاش اوکی بشم. اما اون روز توی کلاس جدید یهو همهٔ اعتمادبه‌نفسه رفت :( حالا تا در آینده چه پیش آید.

 

همیشه این‌طور بوده که انگار تعیین‌کننده‌ترین گام انجام یک کار سخت، اونجاییه که باید تصمیم بگیری و اراده کنی و عمیقا بخواهی که اون کار رو انجام بدی. از اونجا به بعدش دیگه می‌شه زحمت کشیدن و عرق ریختن و واندادن به یأس و ناامیدی. ولی خب چون اراده رو قبلا کرده‌ای، پیش می‌ری ولو آهسته. نمونه‌اش، همین تمرین تیم فورانو در برف یا تمرین‌های دریایی کاکرو یا داستان نوشتن جودی و آنه یا اسب چوبی ساختن لوسین.

ولی چرا هیچ‌کس هیچ‌وقت از ملال حرفی نزد؟ از صبحی که بیدار می‌شی، هنوز دلت می‌خواد کاره رو انجام بدی ولی واقعا هیچ حوصله‌ای براش نداری.

ملال هیچ‌جا نیست. طیف عواطف و احساسات مختلف دائما در حال بازنمایی شدنه اما ملال هیچ‌جا نیست. چیزی که هیچ‌جا در موردش حرف زده نمی‌شه انگار وجود نداره و برای من خیلی طول کشید تا در کنار لحظه‌های هیجان و عزم و اراده برای انجام یک کاری (هر کاری!) دوره‌های ملال و اثری که روی کار کردنم (کار نکردنم) می‌ذاره رو تشخیص بدم (اصطلاح امروزیش، به‌‌رسمیت‌شناختنه؟)، بپذیرم که حضور داره و به‌سادگی رفع نمی‌شه، و بعد بیفتم دنبال اینکه ببینم این ملال و بی‌حوصلگی از چی آب می‌خوره و چه کارش می‌شه کرد (اگر ملالت روزها اجازه می‌داد البته!). هنوز هم زور زیادی داره اما فکر کنم دست‌کم دیگه غافلگیر نمی‌شم.

پی‌نوشت یک:‌ بازم صد رحمت به فوتبالیست‌ها (و بقیه کارتون‌های اون موقع) که دست‌کم یه جایی برای عزم و اراده و تلاش و پشتکار و شکست و برخاستن دوباره در نظر می‌گرفت. توی کارتون‌های امروز که همه چی با یک بشکن حل می‌شه :|

پی‌نوشت دو:
عکس اول- تمرین تیم فورانو در برف
عکس دوم- کارتون سگ‌های نگهبان