a matter of mobility!
من و مامان و خالهام و دخترخالهام و خاله مامانم بودیم، و تعدادی از دخترعموها و دخترعمههای مامانم، که البته بعضیهاشون بهلحاظ سن در رده خاله مامانم قرار میگرفتند. چقدر همه خوشحال و سرحال بودند بابت این دورهمی، و فرصتی که برای بیرون اومدن از خونه و دیدار فامیلهای دور براشون پیدا شده بود. البته فامیلهای دور امروز، و فامیلهای نزدیک دیروز (قبل از اینکه هر کدوم ازدواج کنند و درگیر خانواده و فامیلهای خودشون بشن).
فضای عجیبی بود. امراض ناشی از کهولت سن که هر کدوم از مهمانها باهاش درگیر بودند حضور پررنگی داشت؛ هم بخش زیادی از صحبتها به شرح مریضیها و رفتوآمدهای پزشکی و درمانها گذشت، و هم خودِ کیفیت بودنِ مهمانها در مجلس تحلیلرفتن بدنها رو مدام به رویت میآورد؛ از نخوردن شیرینیجات به خاطر قند گرفته، تا نمازهایی که نشسته و پشت میز خوانده شدند، تا استفاده از عصا یا کمک دیگران برای رفتن از این سر اتاق به اون سر اتاق، تا درخواست تکرار جملات با صدای بلندتر به خاطر سنگینی گوش، تا لرزش دستها، تا کلماتی که به خاطر عوارض سکته مغزی آرامآرام ادا میشدند. یکجا، وقتی برای دخترعموی بزرگ مامان صندلی و میز گذاشتم که نماز بخونه، خودم پشت میز و صندلیها گیر کردم و مجبور شدم خیز بلندی بردارم و پام رو از این ور میز ببرم اون ور میز تا بتونم رد شم. وقتی داشتم این کار رو میکردم، به کانتراستی فکر میکردم که این حرکت با وضعیت حرکتی حاضران در مجلس داشت.
میون این جمع مسن، و در نبودِ آدمهای همسن و سال و دیسترکشن ناشی از دغدغهها و موضوعات مشترک، یهو انگار میتونستم تنوعی از آخر مسیر زندگی رو ببینم، که هر کدوم از این افراد الان چطور دارند زندگی میکنند و اصلیترین مسائلشون چیه و رابطهشون با بچهها و نوههاشون چطوره و چطور مسیری که در زندگی اومدهاند وضعیت الانشون رو شکل داده، و اینکه چهل-پنجاه سال آینده خودم چه شکلی خواهد بود. از یه جهاتی، برام شبیه دیدنِ Tokyo Story بود.
روزی که این آدمها نباشند
روزی که مامانم نباشه... مامانم رو خیلی دوست دارم. فکر نبودنش قلبم رو فشرده میکنه.
- يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ