کدام قیمه، کدام ماست؟

بیــــــــــــــــست و شـــــــــــــــش روز

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ

مامان و بابام که رفتند مکه، من رو گذاشتند پیش خاله‌ام. برنامه بعد ناهار خوابیدن بود. سه تایی (با خاله‌ام و دخترخاله‌ام) بالش می‌ذاشتیم توی پذیرایی و مثلاً می‌خوابیدیم. می‌گم «مثلاً»، چون من به خواب ظهر عادت نداشتم و خوابم نمی‌برد. می‌چرخیدم به پهلو و گل‌های قالی رو نگاه می‌کردم. سال‌ها بعد فهمیدم خواب ظهر برنامه خونهٔ خاله‌ام هم نبوده و اون هم چون فکر می‌کرده من ظهرها خونه خودمون می‌خوابم برنامه خواب ظهر رو برگزار می‌کرده. بدین صورت سه تایی با هم باخت دادیم.


یادمه پروسه بدرقه در فرودگاه خیلی طول کشید. یا شاید هم به چشم من خیلی طولانی اومده بود. ذوق داشتم که مامان و بابا زودتر برند و من برم خونه خاله‌ام که با دخترخاله‌ام بازی کنیم. نمی‌دونستم که چند وقت بعدش قراره دچار چه دلتنگی‌ای بشم! از یه جایی به بعد، شب‌ها موقع خواب، بهشون فکر می‌کردم و تصویرشون می‌اومد به ذهنم. یادم نمیاد هیچ‌وقت دیگه‌ای این شکلی تو یادم اومده باشند. یه بار هم نصفه‌شب، من و دخترخاله‌ام، هردو، زدیم زیر گریه. یادم نیست کدوممون اول شروع کرد. اون آب می‌خواست و منم دلم تنگ شده بود. فرداش، خاله‌ام من رو برد خونه مامان‌بزرگم که طبقه بالای خونه ما بود. لابد گفته بودم دلم می‌خواد برم اونجا.

بیست و شش روز برای من پنج‌سال و نیمه خیلی طولانی بود. تصویر اون موقعی که توی فرودگاه، من و مامانم هر دو داشتیم می‌دویدیم سمت همدیگه  ذهنم مونده.


توی اون دورانی که خونه خاله‌ام بودم، یه روز خاله‌ام من رو برد یه مدرسه‌ای، که برای ورود به کلاس اول تست بدم. خانمه یه مهره دومینو گذاشت جلوم و گفت فرض کن این یک قطاره. یه خروس پلاستیکی هم‌قدوقواره مهره دومینو هم گذاشت کنارش، و پرسید قطار زودتر می‌رسه یا خروس. فکر کنم درست جواب داده باشم.


یکی از سرگرمی‌های من و دخترخاله‌ام رنگ‌کردن کتاب رنگ‌آمیزی بود. من از دخترخاله‌ام بهتر رنگ می‌کردم؛ دخترخاله‌ام CP هست و مهارت مداددست‌گرفتنش از من کمتر بود. فکر کنم گه‌گاهی پیش می‌اومد که من یه جاهایی از کتابش رو برایش رنگ کنم یا رنگ‌آمیزیش رو برایش مرتب کنم، اما یه بار رو به‌طور مشخص یادمه که کتابش رو قشنگ به‌جایش رنگ کردم و بردم نشون خاله‌ام دادم، که با دیدن رنگ‌آمیزی تمیز کتاب، خوشحال شه از اینکه دخترش بهتر از همیشه رنگ کرده. بچه بودم و خوش‌خیال، چون خاله‌ام که به راحتی فهمید رنگ‌کردن کار من بوده و بهم گفت دیگه این کار رو نکنم، و حتی اگر نمی‌فهمید، چه سود وقتی این واقعاً خود دخترخاله‌ام نبود که تمیز رنگ کرده بود؟


اون موقع‌ها هنوز قدم بلند نبود و توی چارچوب در جا می‌شدم. دست و پاهام رو می‌زدم دو طرف چارچوب و تیکه‌تیکه می‌رفتم بالا تا برسم به لبه بالایی چارچوب. فقط هم کار من نبود، همه بچه‌های دوربرم هم می‌کردند این کار رو. برای همین اولش برام عجیب بود که چرا هی بهم می‌گن نکن این کار رو. اون موقع اولین بار بود که با کانسپت «بچه، امانت مردم» آشنا شدم و اینکه نگران بودند در نبود مامان و بابام یه وقت یه‌طوریم بشه.


روز قبل روزی که گفته بودند مامان و بابام میان، رفتیم خونه خاله مامانم. بعدش رفتیم فرودگاه. من تا همون آخرا هم نمی‌دونستم که عمدا روز اومدن مامان و بابام رو یه روز دیرتر به من گفته‌اند که اگه یه وقت تاخیری توی اومدنشون پیش اومد، اذیت نشم. خلاصه رفتیم فرودگاه بدون اینکه من بدونم که داریم می‌ریم استقبال. و مامان اومد. من دویدم و اون هم دوید. من دویدم، نه چون مثلاً توی کارتون‌ها دیده بودم که آدما بعد از دوری طولانی می‌دون سمت هم... واقعا دویدم.


[خاطره‌ای برای تعریف نکردن]


حالا چی شد که همه این‌ها رو گفتم؟ یاد خاطره خواب بعد ناهار خونه خاله‌ام افتادم و خنده‌ام گرفت -هر وقت یادش می‌افتم خیلی خنده‌ام می‌گیره- و بعد هم شروع کردم بقیه خاطرات اون دوران رو به یادآوردن.

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ
  • .. قیموماست..

نظرات  (۲)

  • سهیلا شاکرین
  • سلام. تشکر از شر کردن خاطرات و روز-نامه خودتون. لذت بردم.

    ممنون میشم اگر فرصنت کردید به بلاگ من هم سری بزنید و در در بلاگتون پیوند کنید!

    با محبت!

    همیشه وقتی تعارفات حاکم باشه این میشه که همه باخت میدن. ای کاش همه مثل من بدون تعارف بودن . زندگی ما غیر تعارفی ها توی ایران سخته :))

    پاسخ:
    :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی