کدام قیمه، کدام ماست؟

عصر جمعه است
سی‌ودوساله شده‌ام. خیلی کارها رو نکرده‌ام. خیلی کیفیت‌ها رو تجربه نکرده‌ام. نمی‌تونم خونه رو رها کنم. ظهر تلفنی با مامان حرف زدم و احساسم این بود صدایش یه کمی سرِ حال نیست و از اون موقع، تا کمی قبل که مجددا دوباره باهاش حرف زدم و صدایش سرحال بود، لایه‌ای از نگرانی با من بود و چیزی بر من سنگینی می‌کرد. کاش خوشحال باشی مامان.
امروز و دیروز و روز قبلش شیرجه زدم توی صحنه‌های مربوط به آن شیرلی و گیلبرت که روی یوتیوب و اینستاگرام هست. چه چیز اون رابطه مثل یک فانتزی قوی روی ذهنم چنبره انداخته؟
زمان می‌گذره. پیوندها و تعلقات از هم گسسته می‌شن. جوان‌ها پیر می‌شن و زوال و مرگ میاد. جاناتان کرامبی سال ۲۰۱۵ مرده. چه چیز گذر عمر و اینکه آدم‌هایی بی‌ربط به من مرده‌اند، سنگین و دل‌تنگ‌کننده است؟ و چه چیز چنین تعلق‌خاطری رو نسبت به شخصیت‌های داستانی که حتی وجود خارجی ندارند ایجاد می‌کنه؟
خلاصه که عصر جمعه است. هر از گاهی هق‌هقی می‌کنم.

 

حدود نه و نیم شب بود که از خونه جدید خاله‌ام اومدم بیرون. نشستم توی ماشین. از صبح با مامان و بابا و دایی درگیر اسباب‌کشی بودیم. بعدش اون‌ها رفتند خونه و من موندم.

مامان و بابا حال‌وهواشون ردیف بود. کار اسباب‌کشی روون پیش رفت. عصر آرامی خونه خاله داشتم و با فرض اینکه برادرم این‌ها هم ردیف و اوکی بودند، سعادتم کامل بود.
نشستم توی ماشین و فکر کردم که کاش می‌شد در همین لحظه تا طولانی غوطه‌ور موند.

*

چارچوب محدودِ سعادتِ من
 

چند روز دیگه، بله‌برون پسرداییه. می‌خواستند متن توافق مهر رو با خط نستعلیق روی این کاغذهای ابروبادی دربیارن. امروز یه مدتی با مامان دنبال پیدا کردن کاغذ و آماده کردن متن بودیم. مراحل آخر رو خودم انجام دادم و نتیجه کار انصافا تمیز و خوب شد. دلم می‌خواست زودتر برم عکسش رو برای دایی و زن‌دایی هم بفرستم که هم از انجام شدن کار مطلع بشن و هم از خروجی کار کیف کنند و از کیف اون‌ها، من کیف کنم. بله، از کیف اون‌ها، من کیف کنم و به‌عبارتی، توجه و تشویق یا به زبان این تحلیل-رفتار-متقابلی‌ها «نوازش» بگیرم.

*

به این فکر می‌کنم که یه جاهایی نیاز به توجه دارم و طلبش هم می‌کنم و معمولا هم این کار رو با بر جا گذاشتن اثری مثبت انجام می‌دم. شبیه همین قضیه کاغذ ابروباد. لابد الان می‌تونم لکچر بدم که: آی آدم‌ها! لازم نیست برای دریافت توجه/تحسین/تایید/قدردانی ، رفتارهای منفی بروز بدید و زخم بزنید. کافی است کمی حسن‌نیت و خلاقیت به خرج دهید و با برخورد مثبت و سازنده، توجه و محبت دریافت کنید.

و از این جور حرف‌ها.

اما این حرف‌ها، یک پیش‌فرضی پشت خودشون دارند و اون هم در نظر گرفتن توانمندی ذهنی/عاطفی/جسمی انجام کارهاییه که نیاز دیگران رو برطرف کنه و اون‌ها رو تحت‌تاثیر قرار بده. و در اینجا، همچنان سر کسی که چنین توانمندی‌هایی نداشته باشه (حالا یا به‌صورت همیشگی یا به‌صورت موقت در رابطه با نیازمندی‌ها و علاقه‌مندی‌های جماعتی که در یک بازه زمانی خاص باهاشون در تعامله) بی‌کلاه می‌مونه.

priviledgeها، دوستان، priviledgeها!
 

برادرزاده‌ها رو بردم باغ کتاب. این جور وقتا آدم‌ها فکر می‌کنن که مادرشونم. نقشیه که دوست دارم تویش فرو برم و هر لحظه‌اش رو مزه‌مزه و جذب کنم.

Spirited Away کارتون محبوب منه. یک چیز (از بسیاری چیزها) که در مورد این کارتون دوست دارم و می‌ستایمش، کنار هم قرار دادن دو شخصیت مهربان و نامهربان با چهر‌ه‌ای یکسانه که این چهره، با معیارهای ما، چهره دوست‌نداشتنی‌ای محسوب می‌شه. در واقع، قسمتی از کارتون که با زنیبا آشنا می‌شیم، برای من تجربه دوست داشتن چهره‌ای دوست‌نداشتنی بود.

*

در دنیایی زندگی می‌کنیم که زشت یا نامتعارف و دفرمه بودن چهره و بدن، داغ ننگیه که موجب دوری آدم‌ها از فرد زشت/نامتعارف می‌شه و فیلم‌ها و رمان‌ها هم با همبسته کردن زشتی و دفرمگی با بد/خبیث/بیچاره/عقب‌مانده بودن، این وضعیت رو تقویت می‌کنند. دنیایی که آدم‌ها به خاطر ظاهرشون، کم یا زیاد، طرد نشن، آزار نبینند و از مواهب زندگی اجتماعی محروم نشوند (بعضا خیلی زیرپوستی و نامحسوس) رو بیشتر دوست دارم و به همین دلیل، کارتون میازاکی رو هم.

اولین ماه استفاده از پدهای پارچه‌ای به جای پدهای یک‌بارمصرف موفقیت‌آمیز بود. البته در واقع ترکیبی استفاده کردم. ولی همون هم خوب بود؛ تولید زباله رو دست‌کم یک‌سوم کاهش دادم.

پد پارچه‌ای

در کل پد پارچه‌ای حس بهتری از پد یک‌بارمصرف داشت و بدنم باهاش راحت‌تر بود، و شستن پدهای آلوده هم چندان کار سختی از آب درنیامد. البته دورکاری و خونه بودن هم به این ماجرا کمک کرد چون می‌تونستم پد آلوده رو بلافاصله بعد از تعویض بشورم.

برای ماه پیش‌رو می‌خوام استفاده از پد یک‌بارمصرف رو باز هم یک‌سوم کمتر کنم.

*

یه زمانی اگر خانواده‌ها از محصولات یک‌بارمصرف و نیمه‌آماده و آماده استفاده نمی‌کردند به‌خاطر قیمت بالاتر و لوکس بودنش بود. الان ولی شرایط خیلی فرق کرده. دست‌کم زندگی طبقه متوسط و بالا با این محصولات عجین شده و ضرورت در پیش گرفتن سبک زندگی بدون پسماند به‌خاطر این نیست که از پس هزینه‌هاش برنمیان (البته که این سبک زندگی، هزینه‌ها رو هم کاهش می‌ده) بلکه به‌خاطر هزینه بزرگ‌تر، مهم‌تر اما شاید نامحسوس‌تریه که با سبک زندگی پرزباله امروز به محیط‌زیست وارد می‌کنیم و دیریازود، گریبانمون رو خواهد گرفت.

***************************************

بعدتر نوشت [اضافه‌شده در ۰۰/۰۶/۲۱]:

تونستم استفاده از پد یک‌بارمصرف رو تقریبا به صفر کاهش بدم :)

کات کردن موقعیتی شبیه وقتی پیش میاره که کسی از نزدیکان آدم می‌میره؛ یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه نیست. کلا نیست.

جای خالی‌ای که پر نمی‌شه.

فقدان.

حالا البته الان، بعد از دو هفته، انگار که همه چیز خواب بوده. چطور می‌شه که همه چیز اینقدر محو، دور و همچون یک خواب به نظر بیاد؟

آیا دلیلش اینه که اساسا خیلی ماجرای طولانی‌ای نبود و یعنی هنوز زندگی‌هامون اونقدری درهم‌تنیده نشده بود که جای خالیش بر نقاط متعددی از روزمره‌ام باقی بمونه؟

آیا دلیلش اینه که افکار و عواطفم برای چهار هفته اینقدر سنگین درگیر و مشغول بود که الان، ذهنم همچنان داره یک دوره ریکاوری رو طی می‌کنه و همه چیز رو محو و مبهم کرده؟

آیا دلیلش اینه که پایان، اگرچه فقدانی به دنبال خودش داشت، اما همچنین رهایی از همه اون چیزهایی بود که سرجاشون نبودند و هر چه بیشتر می‌گذره، انگار بیشتر بابت این رهایی خوشحالم؟

اما حالا از این بحث که بگذریم، عشق رمانتیک بین یک زن و یک مرد و بردنش به قالب یک رابطه طولان‌مدت/ازدواج و نیز تک‌پارتنری همچنان برای من یه حالت عجیب و تعریف‌نشده و غیربدیهی‌ای داره.

 

***************************************

بعدتر نوشت [اضافه‌شده در ۰۰/۰۵/۲۲]:

شباهت کات کردن با از دست دادن یک عزیز، فقط در این نیست که در هر دو موقعیت، یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه کلا نیست. بلکه این رو هم باید اضافه کرد که «دیگه هم نخواهد بود». فقدانِ چاره‌ناپذیر. 

کسی نمی‌تونه به جای کس دیگه بفهمه و کسی نمی‌تونه مسئله کسی رو به جای خودش حل کنه.

سخته که ببینی کسی که بهش تعلق خاطر داری (حتی یه تعلق خاطر اندک، از اون‌ها که آدم به‌واسطه حس نوع‌دوستی به افراد غریبه داره) می‌افته توی چاله و چاه. بماند که خیلی وقت‌ها این توی چاله و چاه افتادن، تبعاتش دامن تو رو هم می‌گیره. سخت‌تره که حتی وقتی برات روشنه که کاری از دستت برنمیاد بپذیری که همینه که هست.

تو می‌تونی یه نقطه امن براش باشی که «اگر شاید احتمالا» خواست، بتونه بهش رجوع کنه. حتی شاید گاهی فضایی پیش بیاد که بتونی بعضی از ایده‌ها و نظراتت رو بهش منتقل کنی اما در نهایت، زندگی دانشی عملی است و ایده‌ها و نظرات، بدون اینکه روی تجربه‌های عملی سوار شوند، نه معنی دارند و نه تاثیر. و چه چاله‌ها و چاه‌ها که باید از سر گذرانده بشن تا تجربه عملی لازم به دست بیاد. و در این مسیر، چه رنج‌ها، چه رنج‌ها. اما چه می‌شه کرد؟ لقد خلقنا الانسان فی کبد.

خلاصه که اون کسی که می‌تونه برای اون زن‌وشوهری که اختلاف دارند، یا پدرومادر و فرزندی که چالش دارند، یا دوستی که بعد سال‌ها این شاخه و اون شاخه پریدن، هنوز تکلیفش با درس و کارش مشخص نیست کاری بکنه، خودشون هستند و نه تو.

اصل این حرف که در مسائلی که کاری براشون از دستت برنمیاد دخالت نکنی بهتره، ممکنه بدیهی به نظر بیاد. اما اینکه مرز مسائلی که کاری درباره‌شون از دستت برمیاد با مسائلی که کاری نمی‌تونی براشون بکنی برات مشخص بشه خودش دانشی عملیه که فقط از راه تجربه و افتادن در چاه و چاله‌های مربوط به خودش به دست میاد و لقد خلقنا الانسان فی کبد.

امسال، سی‌ساله شدم. سن که یه عدده، ولی حالا نگاه کردم دیدم که این سال‌های اخیر، همراه با آموخته‌ها و دریافت‌هایی از زندگی برایم بوده که بد هم نیست سی‌سالگی رو بهانه کنم و درباره‌شون بنویسم.

آره، چند پست بعدی رو می‌خوام اختصاص بدم به آموزه‌های سی‌سالگی.

 

 

https://en.wikipedia.org/wiki/Sophie_Scholl

ایده‌آل نیست؟ آرمان و هدفی داشته باشی، شهامت ایستادگی بر سرش رو داشته باشی و  همین هم پایان‌بخش زندگیت بشه (و زود هم بشه)؟

گاهی زود مردن اونقدر هم بد به نظر نمیاد. در مقایسه با اینکه بخوام ۴۰-۵۰-۶۰ سال دیگه بار تصمیم‌گیری و انتخاب کردن رو توی این زندگی به دوش بکشم.