کدام قیمه، کدام ماست؟

برادرزاده‌ها رو بردم باغ کتاب. این جور وقتا آدم‌ها فکر می‌کنن که مادرشونم. نقشیه که دوست دارم تویش فرو برم و هر لحظه‌اش رو مزه‌مزه و جذب کنم.

Spirited Away کارتون محبوب منه. یک چیز (از بسیاری چیزها) که در مورد این کارتون دوست دارم و می‌ستایمش، کنار هم قرار دادن دو شخصیت مهربان و نامهربان با چهر‌ه‌ای یکسانه که این چهره، با معیارهای ما، چهره دوست‌نداشتنی‌ای محسوب می‌شه. در واقع، قسمتی از کارتون که با زنیبا آشنا می‌شیم، برای من تجربه دوست داشتن چهره‌ای دوست‌نداشتنی بود.

*

در دنیایی زندگی می‌کنیم که زشت یا نامتعارف و دفرمه بودن چهره و بدن، داغ ننگیه که موجب دوری آدم‌ها از فرد زشت/نامتعارف می‌شه و فیلم‌ها و رمان‌ها هم با همبسته کردن زشتی و دفرمگی با بد/خبیث/بیچاره/عقب‌مانده بودن، این وضعیت رو تقویت می‌کنند. دنیایی که آدم‌ها به خاطر ظاهرشون، کم یا زیاد، طرد نشن، آزار نبینند و از مواهب زندگی اجتماعی محروم نشوند (بعضا خیلی زیرپوستی و نامحسوس) رو بیشتر دوست دارم و به همین دلیل، کارتون میازاکی رو هم.

اولین ماه استفاده از پدهای پارچه‌ای به جای پدهای یک‌بارمصرف موفقیت‌آمیز بود. البته در واقع ترکیبی استفاده کردم. ولی همون هم خوب بود؛ تولید زباله رو دست‌کم یک‌سوم کاهش دادم.

پد پارچه‌ای

در کل پد پارچه‌ای حس بهتری از پد یک‌بارمصرف داشت و بدنم باهاش راحت‌تر بود، و شستن پدهای آلوده هم چندان کار سختی از آب درنیامد. البته دورکاری و خونه بودن هم به این ماجرا کمک کرد چون می‌تونستم پد آلوده رو بلافاصله بعد از تعویض بشورم.

برای ماه پیش‌رو می‌خوام استفاده از پد یک‌بارمصرف رو باز هم یک‌سوم کمتر کنم.

*

یه زمانی اگر خانواده‌ها از محصولات یک‌بارمصرف و نیمه‌آماده و آماده استفاده نمی‌کردند به‌خاطر قیمت بالاتر و لوکس بودنش بود. الان ولی شرایط خیلی فرق کرده. دست‌کم زندگی طبقه متوسط و بالا با این محصولات عجین شده و ضرورت در پیش گرفتن سبک زندگی بدون پسماند به‌خاطر این نیست که از پس هزینه‌هاش برنمیان (البته که این سبک زندگی، هزینه‌ها رو هم کاهش می‌ده) بلکه به‌خاطر هزینه بزرگ‌تر، مهم‌تر اما شاید نامحسوس‌تریه که با سبک زندگی پرزباله امروز به محیط‌زیست وارد می‌کنیم و دیریازود، گریبانمون رو خواهد گرفت.

***************************************

بعدتر نوشت [اضافه‌شده در ۰۰/۰۶/۲۱]:

تونستم استفاده از پد یک‌بارمصرف رو تقریبا به صفر کاهش بدم :)

کات کردن موقعیتی شبیه وقتی پیش میاره که کسی از نزدیکان آدم می‌میره؛ یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه نیست. کلا نیست.

جای خالی‌ای که پر نمی‌شه.

فقدان.

حالا البته الان، بعد از دو هفته، انگار که همه چیز خواب بوده. چطور می‌شه که همه چیز اینقدر محو، دور و همچون یک خواب به نظر بیاد؟

آیا دلیلش اینه که اساسا خیلی ماجرای طولانی‌ای نبود و یعنی هنوز زندگی‌هامون اونقدری درهم‌تنیده نشده بود که جای خالیش بر نقاط متعددی از روزمره‌ام باقی بمونه؟

آیا دلیلش اینه که افکار و عواطفم برای چهار هفته اینقدر سنگین درگیر و مشغول بود که الان، ذهنم همچنان داره یک دوره ریکاوری رو طی می‌کنه و همه چیز رو محو و مبهم کرده؟

آیا دلیلش اینه که پایان، اگرچه فقدانی به دنبال خودش داشت، اما همچنین رهایی از همه اون چیزهایی بود که سرجاشون نبودند و هر چه بیشتر می‌گذره، انگار بیشتر بابت این رهایی خوشحالم؟

اما حالا از این بحث که بگذریم، عشق رمانتیک بین یک زن و یک مرد و بردنش به قالب یک رابطه طولان‌مدت/ازدواج و نیز تک‌پارتنری همچنان برای من یه حالت عجیب و تعریف‌نشده و غیربدیهی‌ای داره.

 

***************************************

بعدتر نوشت [اضافه‌شده در ۰۰/۰۵/۲۲]:

شباهت کات کردن با از دست دادن یک عزیز، فقط در این نیست که در هر دو موقعیت، یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه کلا نیست. بلکه این رو هم باید اضافه کرد که «دیگه هم نخواهد بود». فقدانِ چاره‌ناپذیر. 

کسی نمی‌تونه به جای کس دیگه بفهمه و کسی نمی‌تونه مسئله کسی رو به جای خودش حل کنه.

سخته که ببینی کسی که بهش تعلق خاطر داری (حتی یه تعلق خاطر اندک، از اون‌ها که آدم به‌واسطه حس نوع‌دوستی به افراد غریبه داره) می‌افته توی چاله و چاه. بماند که خیلی وقت‌ها این توی چاله و چاه افتادن، تبعاتش دامن تو رو هم می‌گیره. سخت‌تره که حتی وقتی برات روشنه که کاری از دستت برنمیاد بپذیری که همینه که هست.

تو می‌تونی یه نقطه امن براش باشی که «اگر شاید احتمالا» خواست، بتونه بهش رجوع کنه. حتی شاید گاهی فضایی پیش بیاد که بتونی بعضی از ایده‌ها و نظراتت رو بهش منتقل کنی اما در نهایت، زندگی دانشی عملی است و ایده‌ها و نظرات، بدون اینکه روی تجربه‌های عملی سوار شوند، نه معنی دارند و نه تاثیر. و چه چاله‌ها و چاه‌ها که باید از سر گذرانده بشن تا تجربه عملی لازم به دست بیاد. و در این مسیر، چه رنج‌ها، چه رنج‌ها. اما چه می‌شه کرد؟ لقد خلقنا الانسان فی کبد.

خلاصه که اون کسی که می‌تونه برای اون زن‌وشوهری که اختلاف دارند، یا پدرومادر و فرزندی که چالش دارند، یا دوستی که بعد سال‌ها این شاخه و اون شاخه پریدن، هنوز تکلیفش با درس و کارش مشخص نیست کاری بکنه، خودشون هستند و نه تو.

اصل این حرف که در مسائلی که کاری براشون از دستت برنمیاد دخالت نکنی بهتره، ممکنه بدیهی به نظر بیاد. اما اینکه مرز مسائلی که کاری درباره‌شون از دستت برمیاد با مسائلی که کاری نمی‌تونی براشون بکنی برات مشخص بشه خودش دانشی عملیه که فقط از راه تجربه و افتادن در چاه و چاله‌های مربوط به خودش به دست میاد و لقد خلقنا الانسان فی کبد.

امسال، سی‌ساله شدم. سن که یه عدده، ولی حالا نگاه کردم دیدم که این سال‌های اخیر، همراه با آموخته‌ها و دریافت‌هایی از زندگی برایم بوده که بد هم نیست سی‌سالگی رو بهانه کنم و درباره‌شون بنویسم.

آره، چند پست بعدی رو می‌خوام اختصاص بدم به آموزه‌های سی‌سالگی.

 

 

https://en.wikipedia.org/wiki/Sophie_Scholl

ایده‌آل نیست؟ آرمان و هدفی داشته باشی، شهامت ایستادگی بر سرش رو داشته باشی و  همین هم پایان‌بخش زندگیت بشه (و زود هم بشه)؟

گاهی زود مردن اونقدر هم بد به نظر نمیاد. در مقایسه با اینکه بخوام ۴۰-۵۰-۶۰ سال دیگه بار تصمیم‌گیری و انتخاب کردن رو توی این زندگی به دوش بکشم.  

دیروز اتفاق عجیبی افتاد. پست سپهرداد درباره از دنیا رفتن حامد رحیم‌پور رو خوندم و بعدش تا چند ساعت، اشک‌هام در لبه پلک‌هام بود  برای جاری شدن. حامد رحیم‌پور رو نمی‌شناختم اما پست سپهرداد پرتم کرد به روز دوم-سوم بعد از خبر فوت دوستم. هجوم جای خالی کسی که رفته.

همون حال‌وهوا با همون شدت زنده شد. پاشدم از دفتر رفتم بیرون و در طول خیابون خلوت به سمت بالا قدم زدم و خوب گریه کردم.

یازده سال از فوت دوستم می‌گذره و این سال‌های اخیر، حتی وقتی سر خاکش می‌رفتم هم دیگه اشکی نبود. برای همین، این جور که دیروز حال‌وهوای یازده سال پیش بیرون کشیده شد، خیلی عجیب بود. هنوز هم ذهنم درگیره که چرا این جور شد.

اما گریه خوبی بود.

یه فایل صوتی داشتم از موسیقی یه کلیپی که توی مراسم یادبود یکی از معلم‌هامون پخش شد. یعنی همون موقع پخش کلیپ، صدا رو ضبط کردم. یکی از soundtrackهای فیلم املی بود اما البته فایلی که ضبط کرده بودم خیلی با اصل آهنگ فرق داشت. یه جور دیگه شده بود توی ضبط اصلا. صدای گریه یکی از بچه‌های قدیمی‌تر از ما هم آخرهای فایل افتاده بود. یهو با صدای بلند می‌زد زیر هق‌هق.

یه فایل هم داشتم از صدای حرکت مترو. مال وقتی بود که هنوز بعضی ایستگاه‌های توی مسیرم راه نیفتاده بود و قطار برای دقایق طولانی‌تری یک‌سره به راهش ادامه می‌داد. توی وقت خلوتی واگن، از اون سروصدای مبهم حرکت قطار فایل ضبط کرده بودم.

یه بارم سوار ماشین بودیم، پرایده، و رادیو یکی از آهنگ‌های ناصر چشم‌آذر که من  دوست داشتم رو پخش می‌کرد و همونجا ریکوردر گوشی رو روشن کردم و ضبط کردم.

هان، یک فایل هم داشتم از سرود ملی سال‌پایینی‌ها. صدای خواننده اصلی مخلوط با صدای بچه‌ها.

امروز هم رادیو یه آهنگ خوبی پخش می‌کرد و زدم ضبط شه. گذاشته‌امش روی ریپیت و موقع کار کردن پیوسته گوشش می‌دم. کیفیت پایین صدا و اون حالت بمی که توی ضبط وسط ماشین و حین حرکت پیدا کرده خاطره همه اون فایل‌های قدیمی که ضبط کرده بودم رو زنده کرد. خاطره روی ریپیت گوش دادن به صدای بم کم‌کیفیتشون در پس‌زمینه‌ی کار کردن. خاطره سال‌های کارشناسی. سال اول کارشناسی به‌خصوص.