تُفی و وسیع
کی اتفاق افتاد؟ بنا به خونهای که تویش بودند، باید مربوط به حدود سیزده تا هشت سال پیش باشه. اینطور شد که من رو بوس کرد، و صورتم رو پاک نکردم.
CP (Cerebral Palsy) هست و وقتی بغلت میکنه، کندی حرکاتش و فشار دستهاش روی بدنت کلافهکننده است. بهخصوص وقتی میخواد بچهای رو بغل کنه، این کلافگی و راحتنبودن سریع در حالت بچه نمایان میشه. وقتی هم میخواد بوست کنه، صورتت از آبدهانش خیس میشه. به این دلایل، تماس فیزیکی صمیمانه باهاش برام سخت بوده. باهاش روبوسی میکردم اما سرعتعمل بیشترم بهم این اجازه رو میداد که گونه به گونهاش بجسبونم یا حداکثر خودم گونهاش رو بوس کنم ولی دیگه سرم رو چند ثانیه نزدیک صورتش نگه ندارم که اون هم گونهام رو بوس کنه. اون هم البته اصراری به این کار نداشت. فکر کنم برایش عادی بود که دیگران در مقابلش سرعت به خرج بدهند و بگذرند.
اما اون روز که گونهام رو بوس کرد و صورتم رو پاک نکردم، لابد قبلش تصمیم گرفته بودم از اینکه نزدیکم بشه ممانعت نکنم. بعدش، حتی وقتی از دایره نگاهش دور شده بودم هم صورتم رو پاک نکردم؛ انگار اگر میتونستم خیسی صورتم رو برتابم، به این معنی بود که مانعی در برقراری ارتباط فیزیکی (و عاطفی) باهاش از سر راهم کنار رفته بود. و همچنین به این معنی که وجودم وسیعتر شده بود در ارتباط با او و نزدیکشدن به او و نراندن او -هرچند که آن «ازخودراندن» خیلی نامحسوس اتفاق میافتاد- و نهفقط او، بلکه همه آدمها.
هنوز هم وقتی هم رو میبینیم، سعی میکنم همون آدمی باشم که صورتش رو پاک نکرد؛ برم به سمتش، هم رو بغل کنیم، و وقتی دستهاش خفت دورم میافته یا وقتی همونطور که دستهاش دورمه قصد میکنه که ببوستم خودم رو عقب نکشم و «بسه و کافیه» نکنم. هنوز کاملا موفق نیستم اما. هنوز هم عدم تمایل و عقبنشینی دارم. و این عقبنشینی، فقط اتفاقی در ارتباط با او نیست، بلکه عقبنشینیای بود از وسیعکردن وجودم در پذیرش آدمها، و بهطور کلی موجودات صاحب روح این دنیا، که ممکن است بعضی از آنها برای ارتباط عاطفی با دیگر موجودات صاحب روح این دنیا چارهای جز آبدهانیکردنشون نداشته باشند...
بگذریم. بههرحال فکر میکنم اون دفعه که خیسی صورتم رو پاک نکردم، دستکم برای لحظاتی، آدم بهتری بودم.
- سه شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۲۹ ق.ظ