کدام قیمه، کدام ماست؟

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

مامان و بابا و مامان‌بزرگ امروز از سفر برگشتند. یه‌کم قبل رسیدنشون رفتم خونه مامان‌بزرگ تا سیستم گرمایش رو روشن کنم که خونه یه مقدار هوا بگیره. یه قابلمه هم از خوراکی که پخته بودم برایش بردم.

پکیج خاموش بود. تلفن زدم به عمو و تلفنی راهنمایی‌ام کرد که چطور پکیج رو روشن کنم. یه مدت صبر کردم تا دما و فشار پکیج نرمال بشه. دما سریع رفت بالا اما فشار هنوز پایین بود. تصمیم گرفتم برم خونه خودمون و تا شب یه نوبت دیگه بیام و شیر فشار رو ببندم. از در آپارتمان که داشتم می‌اومدم بیرون، به این فکر کردم که کارهایی که کردم (راه‌انداختن پکیج، روشن کردن گرمایش، بردن خوراک) به مامان‌جون احساس مورد محبت واقع شدن خواهد داد و خیلی خوشحال و چشم‌قلبی‌اش می‌کنه. اما بعد چیز دیگه‌ای هم به ذهنم اومد؛ اینکه این کارهایی که کردم محبت بودند، اما مراقبت هم بودند. ناگهان انگار گم‌شده‌ای رو پیدا کردم. درواقع انگار پیدا کردم که اونچه که با رفتن بابابزرگ جایش در زندگی مامان‌بزرگ خیلی خالی شده چیه: مراقبت.

در پس‌زمینه این کشف و شهود، چیزی بود که در سفر دونفره‌ای که چند ماه پیش با مامان‌بزرگ رفتم به چشم‌ام اومده بود. توی اون سفر، سه روز تمام در همه کارها کنارش بودم و شرایط و حال‌واحوالش چیزی بود که برای انجام هر کاری باید در نظر می‌گرفتم. توی اون سفر، یه طور دیگه‌ای این رو حس کردم که با فوت بابابزرگ چی از زندگی مامان‌بزرگ کم شده و انگار می‌تونستم عمق فقدان کسی که تا قبل از اون حضورش همیشگی بوده رو به‌عینه ببینم. اون موقع وجهِ «همدم و معاشر» بودن بابابزرگ در ذهنم پررنگ بود، و امروز، ناگهان وجه «مراقبت» بالا اومد.

*

فقدان‌های عمیقِ وسیعِ چاره‌ناپذیرِ نافذ... آه! زیادی دارم دراماتیک می‌کنم قضیه رو. همه می‌میریم تهش. به قول امام علی، هرکس را پایانی است، تلخ یا شیرین.

«البته هوا گرم بود، ولی اشکالی نداشت. لذت توت را مستقیماً از شاخه چیدن و خوردن جبرانش می‌کرد. روی شاخه‌های نزدیک دیگر تقریباً توتی باقی نمانده بود. هما‌ن‌طور که توی ایوان، زیر نور مستقیم خورشید، ایستاده بود به سال دیگر فکر کرد که مستأجرهای طبقه پایین می‌رفتند و درخت کاملاً در اختیار او می‌شد.

- درخت در اختیار تو خواهد بود، لختش کن!

لبخند کوچکی زد.

خودش را به نرده‌ها چسباند و اندکی خم شد. شاخه را به جلو کشید و با آن چند شاخه دیگر هم جلو آمدند. دست آزادش را دراز کرد. توت‌ها رسیده بودند و به‌راحتی از شاخه جدا می‌شدند. چند تا در دهانش گذاشت. شیرینی خوشایندش در دهانش پخش شد. بیشتر خم شد و چند توت را که عقب‌تر بودند گرفت. شاخه‌ها را رها کرد. به سمت دیگر ایوان رفت. به شاخه‌های دور از دسترسی نگاه کرد که هنوز پر از توت بودند.

- چیزی به اسم طمع توت وجود دارد و من دچارش هستم.

و سری تکان داد. سعی کرد به‌نحوی یکی از شاخه‌های عقبی را جلوتر بیاورد. چند شاخه نزدیک را به سمت خودش کشید و کاملاً خم شد. نوک انگشتش برگ‌های شاخه عقب‌تر را که اکنون جلوتر آمده بود لمس کرد. به خودش فشار آورد -کششی کامل در ماهیچه‌های دست- و توانست برگ‌های نوک شاخه را لای دو انگشت اشاره و وسطش بگیرد. یکی از برگ‌ها کنده شد. دیگری هم بیش از چند لحظه دوام نیاورد. شاخه به جای قبلی‌اش برگشت و تقریباً تمام توت‌هایش ریختند. صدای تِپ‌تِپ بامزه‌ای بلند شد. آنجا، تنها در وسط شاخه، توتی بسیار درشت باقی مانده بود.

دوباره تلاش را آغاز کرد. آن توت را می‌خواست.

- من رسالت خود را به انجام خواهم رساند، فرمانده! مجرم دستگیر خواهد شد.

لحظه‌ای خیره به توت نگاه کرد. شاخه‌ها را کشید، این بار با دقت و قدرت بیشتری. کمی بیشتر از قبل خودش را خم کرد. قطره‌های عرق روی صورتش قل خودند. صدای دلنگی آمد و در یک لحظه، نرده‌ای شکسته بود و بچه‌ای در هوا معلق شده بود.

- مزخرف، نرده پوسیده، نرده لعنتی ... .

اگر مجال می‌یافت، احتمالاً این‌ها را می‌گفت. به پایین افتاد. سر راهش شاخه‌ها را شکست. سروصدایی بلند شده بود. سعی کرد به شاخه‌های درخت، به برگ‌ها، چنگ بزند اما انگار فقط هوا را می‌قاپید. از پهلو و با نیمه چپ شکم با زمین برخورد کرد. چند برگ، به آرامی، با طمأنینه، بر زمین نشستند.

توت سیاه از دور به این صحنه نیشخند می‌زد.»

*

«بچه‌ای در حال توت چیدن از ایوان پرت می‌شود؛ این جمله را تصویر کرده‌ای. با جزئیات تمام، و خیلی قشنگ و قوی. در واقع نقطه قوت کارت اجراست، نه ایده.

بچه نمی‌تواند توت‌های افتاده و توت‌های شاخه‌های پایین را بخورد به خاطر مستأجرها. این منطق داستانت را تقویت می‌کند و توجیه می‌کند که چرا مثل بچه عاقل نرفت توت بچیند.

توصیف طعم توت، کشیده شدن ماهیچه‌ها، حرکت شاخه‌ها و ... کامل و زیباست.

ولی زبان داستان تو به‌خصوص در بیان گفتگوهای درونی- افت می‌کند. علاوه بر نیاز به ویرایش از نظر دستوری و انشایی، به این مسئله هم توجه کن که شخصیت تو یک بچه تخس عاشق توت است، و جملاتی مثل: «درخت در اختیار تو خواهد بود» و «رسالت خود را به انجام خواهم رساند» با او هماهنگ نیست. صدای شکستن نرده هم «دلنگ» نیست.

این که بچه رسیدن به توت را برای خودش مثل یک بازی جنگی تمثیل کرده خوب است، ولی چرا توت را «مجرم» می‌داند؟ درخت‌های توت سیاه معمولاً کوتاه هستند -کوتاه‌تر از توت سفید این به نظرم رسید، ولی بعد دیدم زیباست که از توت سیاه استفاده کرده‌ای. گویا که او بدجنس است، واقعاً!»


داستان رو سوم دبیرستان که بودم، برای یک برنامه ادبی در مدرسه نوشتم. چیز زیادی از برنامه یادم نیست. این رو یادمه که به‌نوبت می‌رفتیم روی سن و متن‌مون رو می‌خوندیم و موقع پایین‌اومدن هم، از یک تنه درخت دکوری که به شاخه‌هاش یه سری کاغذ یادبودطوری آویزون کرده بودند، یک کاغذ یادبود بهمون می‌دادند. این‌طور یادمه که برنامه، نویسنده یا اثر برگزیده نداشت؛ غرض این بود که متن‌هایی نوشته و خونده بشه.

از اون موقع خیلی سال می‌گذره، اما خاطره مبهمی دارم از اینکه کل متن رو برای جمله آخرش نوشتم؛ یعنی جمله‌هه به ذهنم اومده بود و می‌خواستم متنی بنویسم که به اون جمله ختم شه. جزئیاتی که توصیف کرده‌ام همه‌اش برگرفته از تجربه واقعی بود؛ توی حیاط خونه قبلی یه درخت توت سیاه داشتیم که شاخه‌هاش به طبقه دوم می‌رسید و ماجرای توت‌کندن ازش شبیه همین چیزی بود که در داستانم نوشته‌ام.

پریروز جعبه‌های یکی از کمددیواری‌ها رو ریختم بیرون که کمی مرتبشون کنم و اضافات رو هم دور بریزم. این وسط، یکی-دو تا پوشه مربوط به انشاهای راهنمایی و دبیرستان پیدا کردم، از جمله داستان توت سیاه. انصافا قشنگ نوشته‌ام ها. و البته از اون قشنگ‌تر، به نظرم یادداشت کسیه که کار رو ارزیابی کرده. نکاتی که گفته واقعاً خوبه، به کار دقت و توجه نشون داده این حس رو از نوشته‌اش می‌گیرم که واقعاً با علاقه کار رو خونده- و البته حرف‌هایی که می‌خواسته بزنه رو هم به‌قشنگی گفته. حتی دست‌خطش هم قشنگه.

اما واقعاً چه داستان دارکی نوشته‌ام!

دیشب فکر کردم که هیچ‌چیز به این اندازه خوشحالم نمی‌کنه که پیام بدی و بگی بیا صحبت کنیم.

بعد به این فکر کردم که هیچ چیز او یا او یا او یا او رو هم به این اندازه خوشحال نمی‌کرد، که پیام بدم و بگم بیا صحبت کنیم. اما پیام ندادم، و قصدی هم برای این کار ندارم.

بعد به این فکر کردم که اما خب برخلاف او یا او یا او یا او، ارزیابی من اینه که ما خیلی شبیهیم و دنیاهای ما خیلی نزدیکه و ارزیابی من معمولا در این زمینه‌ها خطا نمی‌کنه (یا دیگه در این حدها خطا نمی‌کنه).

اما بعد به این فکر کردم که او یا او یا او یا او هم احتمالاً چنین ارزیابی‌ای نسبت به من و خودشون داشته‌اند و کی می‌گه که اون ها در ارزیابی‌هاشون بیشتر از من خطا می‌کنند؟ بااین‌حال، الان در وضعیتی هستیم که من قصدی برای بازکردن باب صحبت با او یا او یا او یا او ندارم.

خلاصه نتیجه می‌گیریم اینکه امشب خیلی دلم می‌خواست پیام بدی دلیل بر چیزی نیست و زندگی کلید اسرار نیست.