فقید
مامان و بابا و مامانبزرگ امروز از سفر برگشتند. یهکم قبل رسیدنشون رفتم خونه مامانبزرگ تا سیستم گرمایش رو روشن کنم که خونه یه مقدار هوا بگیره. یه قابلمه هم از خوراکی که پخته بودم برایش بردم.
پکیج خاموش بود. تلفن زدم به عمو و تلفنی راهنماییام کرد که چطور پکیج رو روشن کنم. یه مدت صبر کردم تا دما و فشار پکیج نرمال بشه. دما سریع رفت بالا اما فشار هنوز پایین بود. تصمیم گرفتم برم خونه خودمون و تا شب یه نوبت دیگه بیام و شیر فشار رو ببندم. از در آپارتمان که داشتم میاومدم بیرون، به این فکر کردم که کارهایی که کردم (راهانداختن پکیج، روشن کردن گرمایش، بردن خوراک) به مامانجون احساس مورد محبت واقع شدن خواهد داد و خیلی خوشحال و چشمقلبیاش میکنه. اما بعد چیز دیگهای هم به ذهنم اومد؛ اینکه این کارهایی که کردم محبت بودند، اما مراقبت هم بودند. ناگهان انگار گمشدهای رو پیدا کردم. درواقع انگار پیدا کردم که اونچه که با رفتن بابابزرگ جایش در زندگی مامانبزرگ خیلی خالی شده چیه: مراقبت.
در پسزمینه این کشف و شهود، چیزی بود که در سفر دونفرهای که چند ماه پیش با مامانبزرگ رفتم به چشمام اومده بود. توی اون سفر، سه روز تمام در همه کارها کنارش بودم و شرایط و حالواحوالش چیزی بود که برای انجام هر کاری باید در نظر میگرفتم. توی اون سفر، یه طور دیگهای این رو حس کردم که با فوت بابابزرگ چی از زندگی مامانبزرگ کم شده و انگار میتونستم عمق فقدان کسی که تا قبل از اون حضورش همیشگی بوده رو بهعینه ببینم. اون موقع وجهِ «همدم و معاشر» بودن بابابزرگ در ذهنم پررنگ بود، و امروز، ناگهان وجه «مراقبت» بالا اومد.
*
فقدانهای عمیقِ وسیعِ چارهناپذیرِ نافذ... آه! زیادی دارم دراماتیک میکنم قضیه رو. همه میمیریم تهش. به قول امام علی، هرکس را پایانی است، تلخ یا شیرین.
- سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۳ ب.ظ