عصر جمعه است
سیودوساله شدهام. خیلی کارها رو نکردهام. خیلی کیفیتها رو تجربه نکردهام. نمیتونم خونه رو رها کنم. ظهر تلفنی با مامان حرف زدم و احساسم این بود صدایش یه کمی سرِ حال نیست و از اون موقع، تا کمی قبل که مجددا دوباره باهاش حرف زدم و صدایش سرحال بود، لایهای از نگرانی با من بود و چیزی بر من سنگینی میکرد. کاش خوشحال باشی مامان.
امروز و دیروز و روز قبلش شیرجه زدم توی صحنههای مربوط به آن شیرلی و گیلبرت که روی یوتیوب و اینستاگرام هست. چه چیز اون رابطه مثل یک فانتزی قوی روی ذهنم چنبره انداخته؟
زمان میگذره. پیوندها و تعلقات از هم گسسته میشن. جوانها پیر میشن و زوال و مرگ میاد. جاناتان کرامبی سال ۲۰۱۵ مرده. چه چیز گذر عمر و اینکه آدمهایی بیربط به من مردهاند، سنگین و دلتنگکننده است؟ و چه چیز چنین تعلقخاطری رو نسبت به شخصیتهای داستانی که حتی وجود خارجی ندارند ایجاد میکنه؟
خلاصه که عصر جمعه است. هر از گاهی هقهقی میکنم.
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۱۸