کدام قیمه، کدام ماست؟

سرانجامِ لیلا واتی

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ

یکی از گدایان شهر زن سالخورده‌ای است: دست‌کم فرتوت به نظر می‌رسد، ولی شاید بر اثر زندگی توأم با محرومیتش باشد... چند روز پیش قدری لباس برای شستن بردم و در عین اینکه مطمئن نیستم اما خیال می‌کنم زن گدا همانجا خوابیده بود. مشکل اینجاست که آدم به قدری عادت کرده که او را نمی‌بیند. اما وقتی رفتم لباس‌های شسته‌شده را پس بگیرم، خوب به او توجه کردم. چیزی در طرز درازکشیدنش بود که توجهم را جلب کرد... اول خیال کردم مرده است، اما فهمیدم که این‌طور نیست، چون هیچ‌کس در کوچه عین خیالش نبود... به ذهنم رسید که شاید مرده باشد و به کسی مربوط نیست که او را ببرد. پس به من هم مربوط نبود؛ رختم را برداشتم و به خانه رفتم. 
بعدا از خودم پرسیدم چه به سرم آمد که به خودم دردسر ندادم جلوتر بروم و ببینم زنده است یا مرده ...به طرف زباله‌دانی رفتم و بالای سر زن گدا ایستادم. چشمانش باز بود و می‌نالید. بوی زننده‌ای می‌داد و مگس امان نمی‌داد. نگاه کردم و دیدم رشته نازکی مدفوع از او روان است... بعد به بهداری محلی رفتم که در انتهای سیویل لاینز قرار داشت... یک‌راست رفتم سمت اتاق رئیس بهداری که جای بزرگ و دلباز و نظیفی بود. رئیس بهداری، دکتر گوپال هم مرد تروتمیزی بود... دکتر گوپال با داستان من همدردی نشان داد و گفت اگر آن زن را بیاورم خواهند دید چه کار از دستشان برمی‌آید. وقتی پرسیدم آیا می‌شود او را با آمبولانس بیاوریم، گفت که بدبختانه آمبولانس در تعمیرگاه است و به هر حال آمبولانس مال موارد اضطرای است. «اما وضع او هم اضطراری است.»
دکتر لبخند غمگینی زد و سبیلش را نوازش کرد. همان سوالی را از من کرد که معمولا در اینجور مواقع می‌پرسند: «اهل کدام کشورید؟» ... «اگر آن زن در حال مرگ است، نیاریدش اینجا. کار زیادی از دست ما ساخته نیست.»
«پس کجا سرش را بگذارد بمیرد؟»
دکتر باز گفت: «مشکلات ما را که می‌بینید.» و بعد: «بیشتر از بیست سال است که چیزی به بهداری اضافه نشده. نه تخت داریم، نه کارمند و نه لوازم.» همین‌طور گفت و گفت... آنچه بهتر می‌فهمیدم این بود که مشکل زن گدا، اگر می‌خواستم آن را به عهده بگیرم، حالا مال من بود... موقع برگشتن از بهداری از کنار کلبه ماجی نزدیک مقبره‌های سلطنتی گذشتم. او جلو کلبه نشسته بود و به من اشاره کرد. به صورتم نگاه کرد و پرسیده چه شده؟ برایش تعریف کردم؛ حالا مثل همه بی‌اعتنا حرف می‌زدم. اما از واکنش ماجی که شبیه هیچ‌کس نبود یکه خوردم. داد زد: «چی؟ لیلا واتی؟ وقتش سرآمده؟» لیلا واتی! پس زن گدا نامی هم داشت. ناگهان همه چیز باز فوریت پیدا کرد. ماجی دست و پایش را جمع کرد و دوان‌دوان به طرف بازار رفت. سرعتی باورنکردنی داشت که از هیکل درشت و سالخورده‌اش بعید می‌نمود. پشت سرش دوان‌دوان رفتم تا او را به زباله‌دانی برسانم. اما وقتی آنجا رسیدیم، زن گدا رفته بود... احساس حماقت کردم که این همه شلوغش کرده‌ام.
اما ماجی گفت: «می‌دانم کجا دنبالش بگردم.» باز با همان سرعت به راه افتاد، آرنج‌هایش را چنان می‌جنباند که به سرعت راه‌رفتنش بیفزاید. شتابان از بازار و بعد از دروازه شهر گذشتیم تا به دریاچه و سنگ‌های ستّی کناره‌اش رسیدیم. ماجی داد زد: «اَه!» پیش از من او را دیده بود. به همان ترتیب که کنار زباله‌دانی دراز کشیده بود، آنجا زیر درختی افتاده بود. همان رشته مدفوع که باریک‌تر بود از او روان بود. ماجی به سویش رفت و گفت: «پس اینجایی. دنبالت می‌گشتم. چرا به من سر نزدی؟» چشم پیرزن به آسمان زل زده بود، ولی به نظرم رسید دیگر چیزی نمی‌بیند. ماجی زیر درختی نشست و سر پیرزن را به دامان گرفت. با دست زمخت دهقانی نوازشش کرد و به صورت محتضر نگاه کرد. ناگهان پیرزن لبخند زد، دهان بی‌دندانش با همان شادی ناشی از آشنایی نوزادی باز شد. آیا واقعا چشم‌هایش چیزی نمی‌دید؟ آیا می‌دید که ماجی به او زل زده؟ یا فقط عشق و محبتش را حس می‌کرد؟ هرچه که بود، آن لبخند همچون معجزه‌ای به نظر می‌رسید.
کنارش زیر درخت نشستم. صبح زود توفان گردوغباری به پا شده بود و چنانکه گاهی پیش می‌آید هوا را تمیز کرده بود، طوری که از حالا تا شب همه‌چیز درخشان بود. آب دریاچه مثل آسمان پاکیزه بود و فقط ماهیخورکی در آن می‌پرید یا درخت‌ها گه‌گاه برگی در آب می‌انداختند و آرامش آن را به هم می‌زدند. در دوردست چند گاومیش شنا می‌کردند و چنان در آب فرو رفته بودند که فقط سرهاشان دیده می‌شد. دسته‌دسته میمون لاغر و سرزنده در ساحل و لابه‌لای سنگ‌های گور ستّی جست‌وخیز می‌کردند. ماجی گفت: «می‌بینی؟ می‌دانستم می‌آید اینجا.» نه‌تنها با محبت، بلکه با نوعی غرور به نوازش صورت پیرزن ادامه داد؛ بله، راستی که به او می‌بالید، انگار کار خاصی را انجام داده است. بنا کرد به تعریف زندگی پیرزن. گفت چطور بیوه شده و پدرشوهر او را از خانه رانده است. چندی بعد پدر و مادر و برادرش در شیوع همگانی آبله مردند و او را بی‌خانه و تهیدست گذاشتند. ماجی گفت: خب، حالا که راهی جز گدایی برایش نمانده بود، چه باید می‌کرد؟ آن وقت در یک جا نماند، بلکه کشور را زیر پا گذاشت و از یک زیارتگاه به زیارتگاه دیگر رفت، چون برای گداها هم اجر دنیوی دارد هم اخروی. ده سالِ قبل آمد اینجا و مریض شد. حالش بهتر شد اما دیگر نیروی قبلی را نداشت که سفر کند، بنابراین همین جا ماندگار شد.
ماجی گفت: «ولی حالا از پا درآمده. دیگر وقتش رسیده. دیگر هر کاری کرده بس است.» و باز صورتش را نوازش کرد، باز همان غرور نمایان شد، انگار که پیرزن خوب از عهده زندگی برآمده باشد.
نشستن در آنجا لذت‌بخش بود -لب آب خنک بود- و حاضر بودیم ساعت‌ها آنجا بمانیم. اما زن گدا ما را زیاد معطل نکرد. همچنان که قرمز رنگ باخت و آب و آسمان و هوا نقره‌ای تیره شد و پرندگان لابه‌لای درختان سیاه به خواب رفتند و حالا فقط خفاش‌ها بر آسمان نقره‌فام خط تیره‌ای می‌کشیدند، در این لحظه دل‌انگیز زن گدا مرد. اصلا متوجه مردنش نشدم، چون مدتی از حرکت افتاده بود. نه رعشه مرگی در کار بود و نه تشنجی. انگار او را از هر چه زندگی چلانده بودند و کاری برایش نمانده بود، جز آنکه درگذرد. ماجی خیلی خوشحال بود؛ گفت لیلا واتی نیک‌رفتار بوده و به پاداش آن به سرانجام خجسته‌ای رسیده است.

 

از «گرما و غبار»، نوشته روت پریور جابوالا

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • دوشنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ
  • .. قیموماست..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی