توی ساختمونمون، ما آخرین خانوادهای بودیم که از شهر رفتیم. البته نمیدونم، شاید اون همسایهمون که آتشنشانه همچنان موند. ولی درهرحال با کمی اغماض میتونیم بگیم که ما آخرین بودیم. رفتیم تا مدتی پیش یکی از اقوام در یکی از شهرهای شمالی بمونیم.
از رفتن خوشحال نبودم. دلیل اولش این بود که تصویرِ آدمهای عافیتجویی که صحنه نبرد رو ترک میکنند دوست نداشتم. حالا البته مگه با موندنم چه کاری قرار بود بکنم؟ هیچی؛ نه نیروی نظامی بودم، نه نیروی امدادی و درمانی، و نه حتی نیروی خدماتی. خلاصه دلیل اولی که از رفتن خوشحال نبودم رو میتونم تحت عنوان «سانتیمانتالبازی» نامگذاری کنم و بذارمش کنار.
دلیل دوم اما این بود که تکتک ساکنان ساختمان ما رفتند، و کی موند و حوضش؟ سرایدارمون. خانوادهای جوان و افغانستانی با سه فرزند، که جای دیگری برای رفتن نداشتند. بهواقع میشه بهعنوان یک کیسِ intersectionality ازش یاد کرد؛ تقاطعِ وابستگی شغل و درآمد به حضور در مکانی خاص، سنگینبودن هزینههای رفتن و چند روزی ماندن و برگشتن، نداشتن قوم و خویش در شهرهای دیگه بهواسطه مهاجربودن، و مجموعهای از دشواریها که باز هم در مهاجران پررنگتره از جمله کمسوادی و آشنا نبودن با طریقه بلیت خریدن و رزرو اقامتگاه در یک شهر دیگه و محدودیتهای تردد و اقامت در برخی شهرها برای افغانستانیها. یعنی حتی سرایدار ساختمون بغلی هم چند روزی رو برگشتند شهر خودشون، اما سرایدار ما، حتی اگر ساکنان ساختمون راضی میشدند که ساختمون خالی و بدون مراقب بمونه، گزینهای جز موندن نداشت.
ما چه کار کردیم؟ رفتیم و از امکانی که بهواسطه تقاطعِ مجموعهای از برخورداریها در اختیارمون بود استفاده کردیم و خانوادهای نگران و ترسیده که در مجاورت ما و جلوی چشم ما زندگی میکردند رو رها کردیم، خیالیمون هم نبود. این موضوع باری بود که در روزهایی که تهران نبودیم روی دوشم سنگینی میکرد.
حالا شما ممکنه در مورد من بگید که چقدر دغدغهمند و انساندوست (ممکن هم هست که نگید، ولی حالا)، منتها واقعیت اینه که خود سنگینیکردن این «بار» و نوشتن ازش در اینجا هم نوعی سانتیمانتالبازیه. من اگر واقعاً فکر میکردم که ما باید کار دیگری در قبال سرایدارمون میکردیم، خب میکردمش. اینکه عذاب وجدان داشته باشم اما کاری هم نکنم، خواهینخواهی، نوعی شونهخالیکردن از مسئولیته، حالا گیریم با روکشِ دغدغهمندبودن.
توی روزهایی که تهران نبودیم، با خانم صاحبخونه، دوتایی، شروع کردیم به ورزشکردن؛ کمی حرکات کششی و بعد هم کمی حرکات هوازی و جنبشی. روز سومی که میخواستیم ورزش کنیم، حال خانم صاحبخونه میزون نبود. گفت دیروز که برای ناهار کلی مهمون اومده بودند و شلوغپلوغ بوده خیلی خسته شده و همچنین یادش رفته داروهایش رو بخوره. بعد هم گفت احساس میکنه سرما خورده و شاید بهتر باشه که یه قرص سرماخوردگی بخوره و بخوابه. البته قرار شد که کششیها رو انجام بدیم و بعد خانم صاحبخونه بره بخوابه. دو-سه تا حرکت اول رو که رفتیم گفت که از کسی یا چیزی ناراحت نیست اما دلش میخواد گریه کنه. رفتم بغلش کردم و او گریه کرد، از اون گریههای صدادار که شونههای آدم میلرزه، از اونهایی که باهاش سنگینی سینهات رو زمین میذاری. قبلاً اگر بود، لابد شروع میکردم به صحبتکردن باهاش که آخه چرا میخواد گریه کنه، و بهتره ناراحت نباشه و گریه نکنه. البته احتمالاً کار اصلاً به اینجا نمیکشید و همون وقتی که گفت حالش خوب نیست و میخواد قرص بخوره و بخوابه منم بهش میگفتم که به نظرم بهتره ورزش رو بیخیال شیم و بره استراحت کنه.
خانم صاحبخونه کمی گریه کرد، بعد بینیاش رو با چندتا دستمالکاغذی تمیز کرد، و حرکات ورزشی رو ادامه دادیم. اثر خوردن داروهایش بود، یا گریه، یا ورزش، یا همهٔ اینها با هم، وقتی ورزشمون تموم شد حال خانم صاحبخونه حسابی جا اومده بود و دیگه نه قرص سرماخوردگی خورد و نه خوابید. سرحال و باانرژی رفت کمک بقیه در درستکردن ناهار.
اینجا جا داره یادی کنیم از این جمله خانمی به اسم karen blixen:
the cure for everything is salt water: sweat, tears, or the sea.
اون روز با خانم صاحبخونه، تیرز و سوئت رو داشتیم.
اینکه وقتی خانم صاحبخونه گفت میخواد گریه کنه صرفاً کنارش نشستم تا گریه کنه از اثرات دوره landmarkه. باعث شده نگاهم به گریهکردن (و به خیلی چیزهای دیگه) عوض بشه. الان گریهکردن دیگه برام بار تراژدیک نداره که از یه طرف، اگر اتفاق بیفته یعنی پیشامد خیلی ناراحتکنندهای رخ داده، یا از اون طرف، اگر بخواد اتفاق بیفته حتماً باید دلیل خوبی برایش وجود داشته باشه. گریه الان تبدیل شده به یک واکنش انسانی که آدم رو سبک میکنه، بدون اینکه معنی خیلی خاصی داشته باشه.
خواب میدیدم یه جماعتی از پسرای ۱۹-۲۰ ساله داوطلب رفتن به جنگاند. بعد من رفتم به افسره گفتم منو بفرست، اینها هنوز سنی ندارند، باز ما یهقدری سنمون بیشتره و آگاهانهتر داریم میگیم میخوایم بریم جنگ. موافقت کرد که من و یکی از دوستام بریم جنگ. قرار بود تانک برونیم. یه بروشور هم دادند بهمون که تویش نوشته بود چه کار باید بکنیم؛ هم نکات مربوط به روندن تانک تویش بود، و هم نکات مربوط به امداد و نجات در شرایط اورژانسی. از اینجا به بعدِ خوابم دیگه ترسیده بودم و دلم میخواست جا بزنم و بگم نمیرم جنگ. خوابم همینجاها تموم شد.
اما واقعاً داوطلبانه به جنگ رفتن چیز خیلی بزرگیه. عبورکردن از غریزه صیانت نفس، و وسطگذاشتنِ جان، و معامله با خدا، یا حالا اگر نخواهیم دینی به قضیه نگاه کنیم، معامله با خود و وجدان خود... معامله بزرگیه.
شهید. شهید. کلمهای که ما انقدر شنیدهایمش تبدیل به واژهای معمولی و خالی شده، اما خیلی عظیمه. یعنی درواقع اینکه پذیرای شهادت باشی خیلی عظیمه، حالا ممکنه شهید هم نشی.
کاش منم بتونم چنین معاملهای باز زندگیم بکنم.
امروز برگشتیم. حتی اگر آتشبس نمیشد هم به احتمال زیاد امروز-فردا برمیگشتیم. اما دیگه وقتی صبح دیدیم که تلویزیون هم خبر آتشبس رو اعلام کرد، سریع جمع کردیم و راه افتادیم. حالا البته باید صبر کرد و دید که سرانجام این آتشبس چی میشه. حتی اگر پایدار بمونه، چیزی که من میفهمم اینه که جنگ هنوز ادامه داره. حالا ممکنه یه مدت موشک و بمب نزنند.
امروز که در جاده در حال برگشتن بودیم، به این فکر میکردم که نصیب ما از جنگ، چند شبی پریدن از خواب، یک بار پناهبردن به راهپلهها، بار روانی خواندن و شنیدن اخبار، مرخصی و دوری اجباری از کار، کمی جروبحث خانوادگی حول موضوعات مربوط به جنگ، و یک هفته بودن در کنار جمعی از آشنایان در خطهای خوشآبوهوا بود. زندگی ما، با فرض پایداری آتشبس، فرق چندانی با قبل جنگ نکرده. برای بسیاری اما اینطور نیست.
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۰۴ ، ۲۱:۰۰