کدام قیمه، کدام ماست؟

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

«می‌تونم به بچه‌ها فکر کنم... نه، باید موضوع دیگه‌ای برای فکر کردن پیدا کنم؛ موضوعی که بار دراماتیک و عاطفی نداشته باشه، چون اصلا هدف اینه که مغزم منحرف شه به یه ور دیگه و بتونم دست‌کم فرایند خداحافظی رو بدون اینکه اشکم دربیاد انجام بدم.

فلسطین. این موضوع خوبیه برای اینکه فضای ذهنم رو عوض کنه. البته این هم بار دراماتیک داره. ولی نه، انگار اون‌قدر هم در لحظه الان اشک‌آور نیست. اتفاقا خوبه مثکه داره جواب می‌ده فکر کردن به جنگ، و به مقاومت، اون چیزیه که الان جواب می‌ده. اصلا کل صورت‌مسئله اینکلودد نبودن رو می‌بره به حاشیه و بلاموضوعش می‌کنه. خب، البته نباید به موضوع اینکلودد نبودن اشاره می‌کردم و چیزی که بابتش اشک‌هام از لبه پلک‌هام بیرون می‌ریزند رو یاد خودم می‌انداختم. خب، فکر کنم کافیه دیگه. ایم گود ایناف ناو، و به اندازه کافی مسلط بر خودم، و خوشحال. پاشم برم خداحافظی کنم.»


منحرف کردن ذهنم جواب داد و خداحافظی خوب و راحت برگزار شد. به جایش، تا نشستم توی ماشین، خودم رو رها کردم و هق‌هقی زدم که هر کس می‌دید حتما نگران می‌شد یا شاید حتی می‌ترسید. به‌هرحال، رها کردن صدا موقع هق‌زدن خیلی خوبه. انصافا تلاش برای بی‌صدا و کنترل‌شده و نامحسوس گریه کردن فشار زیادی به چشم‌ها و سر میاره.

خلاصه یه مدت خوب گریه کردم و بعد راه افتادم سمت خونه. راه افتادم سمت خونه و به این فکر کردم که پشت این اشک‌ها چه چیزی خوابیده.


پشت این اشک‌ها چه چیزی خوابیده؟

نارضایتی از درخطرافتادن سنت‌ها، چارچوب‌ها، ارزش‌ها و احساس خطر از اینکه هیییچ حدومرزی انگار نیست؟

فشار اینکه من در این چارچوب جدید جا ندارم و از یک‌سری داشته‌های قبلی‌ام -ارتباطات و تعاملاتم- محروم‌ می‌شوم؟ فشار جایابی خودم در چارچوب جدید؟ فشار اینکه فکر می‌کنم از سوی دیگران قضاوت می‌شوم؟

اینکه همیشه سرمایه کافی و مناسب برای متعلق‌بودن داشته‌ام، و حالا از این تجربه اکسلود شدن داره فشار زیادی بهم میاد؟

اینکه کسی ملاحظه‌ای نمی‌کنه و فکر نمی‌کنه شاید بد نباشه کمی شرایط رو برای من آسون کنه، و فشار دریافت‌نکردنِ توجه در واقع؟

فشار ناشی از انباشتی از احساس مورد بی‌توجهی قرار گرفتن، که لزوما هم به این قضیه چارچوب ربطی نداره؟ 

اینکه بهم زنگ نزدی؟

اینکه بهم زنگ نزدی، و حالا که با غالب شدن این چارچوب‌های جدید، موقعیت‌های مشترکمون کم شده، از این امکان باقی‌مانده دریغ کردی؟

 

ترکیبی از همه این‌ها احتمالا.


وسط‌های راه برگشت به خونه، انگار که موج آمده و گذشته باشه، کل اون اشک‌ها و گریه‌ها کمابیش بی‌معنی به نظر می‌رسید. البتهوقتی رسیدم خونه، اشک‌هام همچنان آماده برای سرریزشدن بودند اما کنترلشون چندان سخت نبود. چندتایی پیام دادم و خوابیدم. سرریزشدن گاه‌به‌گاه اشک‌ها امروز صبح هم ادامه داشت. جای شکرش باقی بود که صورت من و همکارم پشت مونتیورهامون پنهانه و در حالتی که مشغول کاریم چهره هم رو نمی‌بینیم. الان که شب شده ولی خبری از اشک‌ها در لبه پلک‌ها نیست.

شاید چون ظهر بهم زنگ زدی.

 

 

پی‌نوشت: امان از آدم وقتی دلش برای خودش می‌سوزه.