بخش آخر مراسمی که دو شب اخیر با مامان رفتیم مقتلخوانیه. سخنران پریشب قسمتی رو خوند مربوط به اونچه که در کوفه بر سر مسلم بن عقیل اومد. اونجا که زنی که از مسلم در خانهاش پذیرایی کرده بود (در حالی که هیچکس دیگه حاضر نشده بود چنین کاری کنه) شرمنده شد که پسرش جماعتی رو برای کشتن مسلم آورده و بعد مسلم به اون زن اطمینان داد که تو خیر و خوبی رو در حق من تمام کردی، خیلی گریه کردم. به حال خودم گریه کردم که میدونم اگر جای اون زن بودم جرئت نداشتم چنان حرکتی بزنم چنانکه در موقعیتهای خفیفتر زندگی خودم جانب عافیت و راحتطلبی رو ول نمیکنم. به حال خودم گریه کردم که روحم اون کیفیت زیبا رو نداره و نمیداره.
داستان جلوتر رفت و رسید به اونجا که مسلم، زخمی و دستگیرشده، سوار بر اسب، میگریست اما نه برای اینکه قراره بمیره بلکه برای حسین. و اینجا هم باز به حال خودم گریه کردم. کاش مردن برای من هم آسون بود. کاش مصرف کردن روح و جسمم اینقدر برام ترسناک نبود و اینجور به ثبات و آرامش زندگیم نچسبیده بودم و اینقدر از «از دست دادن» و رنج کشیدن نمیترسیدم.
دیشب هم سر مقتلخوانی گریه کردم. پشت گریه دیشبم این بود که چرا عالم دنیا باید اینقدر رنجبار باشه؟ چرا خدا؟
- ۰ نظر
- ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۴۴