کات کردن موقعیتی شبیه وقتی پیش میاره که کسی از نزدیکان آدم میمیره؛ یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه نیست. کلا نیست.
جای خالیای که پر نمیشه.
فقدان.
حالا البته الان، بعد از دو هفته، انگار که همه چیز خواب بوده. چطور میشه که همه چیز اینقدر محو، دور و همچون یک خواب به نظر بیاد؟
آیا دلیلش اینه که اساسا خیلی ماجرای طولانیای نبود و یعنی هنوز زندگیهامون اونقدری درهمتنیده نشده بود که جای خالیش بر نقاط متعددی از روزمرهام باقی بمونه؟
آیا دلیلش اینه که افکار و عواطفم برای چهار هفته اینقدر سنگین درگیر و مشغول بود که الان، ذهنم همچنان داره یک دوره ریکاوری رو طی میکنه و همه چیز رو محو و مبهم کرده؟
آیا دلیلش اینه که پایان، اگرچه فقدانی به دنبال خودش داشت، اما همچنین رهایی از همه اون چیزهایی بود که سرجاشون نبودند و هر چه بیشتر میگذره، انگار بیشتر بابت این رهایی خوشحالم؟
اما حالا از این بحث که بگذریم، عشق رمانتیک بین یک زن و یک مرد و بردنش به قالب یک رابطه طولانمدت/ازدواج و نیز تکپارتنری همچنان برای من یه حالت عجیب و تعریفنشده و غیربدیهیای داره.
***************************************
بعدتر نوشت [اضافهشده در ۰۰/۰۵/۲۲]:
شباهت کات کردن با از دست دادن یک عزیز، فقط در این نیست که در هر دو موقعیت، یه نفر تا یه دقه پیش، خیلی بوده، و ناگهان، دیگه کلا نیست. بلکه این رو هم باید اضافه کرد که «دیگه هم نخواهد بود». فقدانِ چارهناپذیر.
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۲:۵۲