کدام قیمه، کدام ماست؟

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد؛

به کوه خواهد زد؛

به غار خواهد رفت؛

(فریدون مشیری)


گاهی دهنم باز می‌مونه که چطور نمی‌بینه عین همون رفتاری که به بقیه بابتش ایراد می‌گیره -و ازش رنج دیده- رو خودش هم داره. گاهی این تناقض، یا استاندارد دوگانه، یا هر چی که اسمش رو بذاریم، اون‌قدر عیانه که واقعا دهنم باز می‌مونه. باورش سخته که داره این تناقض رو نمی‌بینه. و این موضوعی نیست که فقط در او دیده باشمش. همین الان می‌تونم چهار-پنج تا اوی دیگه رو هم بشمرم که به طرز حاد و واضحی این موضوع در موردشون مصداق داره. انگار که مغز آدمی، یا نفس آدمی، یا خلاصه هر چی که اون توئه و درایور اعمال و رفتار هست، واقعا ممکنه برای دیدن و فهمیدن یک‌سری چیزها بهینه نشده باشه. و آدم، در حالی که نسبت به اعمال و رفتار خودش کوره، و در عین حالی که فکر می‌کنه بنا بر تجربیاتی که داشته قضاوت درستی در مورد رفتارهای دیگران داره، با رفتارهای خودش دیگران رو مورد عنایت قرار بده.

من کجام؟ من چی رو دارم نمی‌بینم؟ من، بدون اینکه آگاه باشم، مسبب سختی و ناراحتی چه کسانی بوده‌ام/هستم؟ گاهی -برای لحظاتی گذرا البته- دلم می‌خواد برم توی غار زندگی کنم؛ جایی که هیچ‌کس نباشه، و نه آسیب ببینم، و نه آسیب بزنم.

 

مامان و بابا و مامان‌بزرگ امروز از سفر برگشتند. یه‌کم قبل رسیدنشون رفتم خونه مامان‌بزرگ تا سیستم گرمایش رو روشن کنم که خونه یه مقدار هوا بگیره. یه قابلمه هم از خوراکی که پخته بودم برایش بردم.

پکیج خاموش بود. تلفن زدم به عمو و تلفنی راهنمایی‌ام کرد که چطور پکیج رو روشن کنم. یه مدت صبر کردم تا دما و فشار پکیج نرمال بشه. دما سریع رفت بالا اما فشار هنوز پایین بود. تصمیم گرفتم برم خونه خودمون و تا شب یه نوبت دیگه بیام و شیر فشار رو ببندم. از در آپارتمان که داشتم می‌اومدم بیرون، به این فکر کردم که کارهایی که کردم (راه‌انداختن پکیج، روشن کردن گرمایش، بردن خوراک) به مامان‌جون احساس مورد محبت واقع شدن خواهد داد و خیلی خوشحال و چشم‌قلبی‌اش می‌کنه. اما بعد چیز دیگه‌ای هم به ذهنم اومد؛ اینکه این کارهایی که کردم محبت بودند، اما مراقبت هم بودند. ناگهان انگار گم‌شده‌ای رو پیدا کردم. درواقع انگار پیدا کردم که اونچه که با رفتن بابابزرگ جایش در زندگی مامان‌بزرگ خیلی خالی شده چیه: مراقبت.

در پس‌زمینه این کشف و شهود، چیزی بود که در سفر دونفره‌ای که چند ماه پیش با مامان‌بزرگ رفتم به چشم‌ام اومده بود. توی اون سفر، سه روز تمام در همه کارها کنارش بودم و شرایط و حال‌واحوالش چیزی بود که برای انجام هر کاری باید در نظر می‌گرفتم. توی اون سفر، یه طور دیگه‌ای این رو حس کردم که با فوت بابابزرگ چی از زندگی مامان‌بزرگ کم شده و انگار می‌تونستم عمق فقدان کسی که تا قبل از اون حضورش همیشگی بوده رو به‌عینه ببینم. اون موقع وجهِ «همدم و معاشر» بودن بابابزرگ در ذهنم پررنگ بود، و امروز، ناگهان وجه «مراقبت» بالا اومد.

*

فقدان‌های عمیقِ وسیعِ چاره‌ناپذیرِ نافذ... آه! زیادی دارم دراماتیک می‌کنم قضیه رو. همه می‌میریم تهش. به قول امام علی، هرکس را پایانی است، تلخ یا شیرین.

«البته هوا گرم بود، ولی اشکالی نداشت. لذت توت را مستقیماً از شاخه چیدن و خوردن جبرانش می‌کرد. روی شاخه‌های نزدیک دیگر تقریباً توتی باقی نمانده بود. هما‌ن‌طور که توی ایوان، زیر نور مستقیم خورشید، ایستاده بود به سال دیگر فکر کرد که مستأجرهای طبقه پایین می‌رفتند و درخت کاملاً در اختیار او می‌شد.

- درخت در اختیار تو خواهد بود، لختش کن!

لبخند کوچکی زد.

خودش را به نرده‌ها چسباند و اندکی خم شد. شاخه را به جلو کشید و با آن چند شاخه دیگر هم جلو آمدند. دست آزادش را دراز کرد. توت‌ها رسیده بودند و به‌راحتی از شاخه جدا می‌شدند. چند تا در دهانش گذاشت. شیرینی خوشایندش در دهانش پخش شد. بیشتر خم شد و چند توت را که عقب‌تر بودند گرفت. شاخه‌ها را رها کرد. به سمت دیگر ایوان رفت. به شاخه‌های دور از دسترسی نگاه کرد که هنوز پر از توت بودند.

- چیزی به اسم طمع توت وجود دارد و من دچارش هستم.

و سری تکان داد. سعی کرد به‌نحوی یکی از شاخه‌های عقبی را جلوتر بیاورد. چند شاخه نزدیک را به سمت خودش کشید و کاملاً خم شد. نوک انگشتش برگ‌های شاخه عقب‌تر را که اکنون جلوتر آمده بود لمس کرد. به خودش فشار آورد -کششی کامل در ماهیچه‌های دست- و توانست برگ‌های نوک شاخه را لای دو انگشت اشاره و وسطش بگیرد. یکی از برگ‌ها کنده شد. دیگری هم بیش از چند لحظه دوام نیاورد. شاخه به جای قبلی‌اش برگشت و تقریباً تمام توت‌هایش ریختند. صدای تِپ‌تِپ بامزه‌ای بلند شد. آنجا، تنها در وسط شاخه، توتی بسیار درشت باقی مانده بود.

دوباره تلاش را آغاز کرد. آن توت را می‌خواست.

- من رسالت خود را به انجام خواهم رساند، فرمانده! مجرم دستگیر خواهد شد.

لحظه‌ای خیره به توت نگاه کرد. شاخه‌ها را کشید، این بار با دقت و قدرت بیشتری. کمی بیشتر از قبل خودش را خم کرد. قطره‌های عرق روی صورتش قل خودند. صدای دلنگی آمد و در یک لحظه، نرده‌ای شکسته بود و بچه‌ای در هوا معلق شده بود.

- مزخرف، نرده پوسیده، نرده لعنتی ... .

اگر مجال می‌یافت، احتمالاً این‌ها را می‌گفت. به پایین افتاد. سر راهش شاخه‌ها را شکست. سروصدایی بلند شده بود. سعی کرد به شاخه‌های درخت، به برگ‌ها، چنگ بزند اما انگار فقط هوا را می‌قاپید. از پهلو و با نیمه چپ شکم با زمین برخورد کرد. چند برگ، به آرامی، با طمأنینه، بر زمین نشستند.

توت سیاه از دور به این صحنه نیشخند می‌زد.»

*

«بچه‌ای در حال توت چیدن از ایوان پرت می‌شود؛ این جمله را تصویر کرده‌ای. با جزئیات تمام، و خیلی قشنگ و قوی. در واقع نقطه قوت کارت اجراست، نه ایده.

بچه نمی‌تواند توت‌های افتاده و توت‌های شاخه‌های پایین را بخورد به خاطر مستأجرها. این منطق داستانت را تقویت می‌کند و توجیه می‌کند که چرا مثل بچه عاقل نرفت توت بچیند.

توصیف طعم توت، کشیده شدن ماهیچه‌ها، حرکت شاخه‌ها و ... کامل و زیباست.

ولی زبان داستان تو به‌خصوص در بیان گفتگوهای درونی- افت می‌کند. علاوه بر نیاز به ویرایش از نظر دستوری و انشایی، به این مسئله هم توجه کن که شخصیت تو یک بچه تخس عاشق توت است، و جملاتی مثل: «درخت در اختیار تو خواهد بود» و «رسالت خود را به انجام خواهم رساند» با او هماهنگ نیست. صدای شکستن نرده هم «دلنگ» نیست.

این که بچه رسیدن به توت را برای خودش مثل یک بازی جنگی تمثیل کرده خوب است، ولی چرا توت را «مجرم» می‌داند؟ درخت‌های توت سیاه معمولاً کوتاه هستند -کوتاه‌تر از توت سفید این به نظرم رسید، ولی بعد دیدم زیباست که از توت سیاه استفاده کرده‌ای. گویا که او بدجنس است، واقعاً!»


داستان رو سوم دبیرستان که بودم، برای یک برنامه ادبی در مدرسه نوشتم. چیز زیادی از برنامه یادم نیست. این رو یادمه که به‌نوبت می‌رفتیم روی سن و متن‌مون رو می‌خوندیم و موقع پایین‌اومدن هم، از یک تنه درخت دکوری که به شاخه‌هاش یه سری کاغذ یادبودطوری آویزون کرده بودند، یک کاغذ یادبود بهمون می‌دادند. این‌طور یادمه که برنامه، نویسنده یا اثر برگزیده نداشت؛ غرض این بود که متن‌هایی نوشته و خونده بشه.

از اون موقع خیلی سال می‌گذره، اما خاطره مبهمی دارم از اینکه کل متن رو برای جمله آخرش نوشتم؛ یعنی جمله‌هه به ذهنم اومده بود و می‌خواستم متنی بنویسم که به اون جمله ختم شه. جزئیاتی که توصیف کرده‌ام همه‌اش برگرفته از تجربه واقعی بود؛ توی حیاط خونه قبلی یه درخت توت سیاه داشتیم که شاخه‌هاش به طبقه دوم می‌رسید و ماجرای توت‌کندن ازش شبیه همین چیزی بود که در داستانم نوشته‌ام.

پریروز جعبه‌های یکی از کمددیواری‌ها رو ریختم بیرون که کمی مرتبشون کنم و اضافات رو هم دور بریزم. این وسط، یکی-دو تا پوشه مربوط به انشاهای راهنمایی و دبیرستان پیدا کردم، از جمله داستان توت سیاه. انصافا قشنگ نوشته‌ام ها. و البته از اون قشنگ‌تر، به نظرم یادداشت کسیه که کار رو ارزیابی کرده. نکاتی که گفته واقعاً خوبه، به کار دقت و توجه نشون داده این حس رو از نوشته‌اش می‌گیرم که واقعاً با علاقه کار رو خونده- و البته حرف‌هایی که می‌خواسته بزنه رو هم به‌قشنگی گفته. حتی دست‌خطش هم قشنگه.

اما واقعاً چه داستان دارکی نوشته‌ام!

دیشب فکر کردم که هیچ‌چیز به این اندازه خوشحالم نمی‌کنه که پیام بدی و بگی بیا صحبت کنیم.

بعد به این فکر کردم که هیچ چیز او یا او یا او یا او رو هم به این اندازه خوشحال نمی‌کرد، که پیام بدم و بگم بیا صحبت کنیم. اما پیام ندادم، و قصدی هم برای این کار ندارم.

بعد به این فکر کردم که اما خب برخلاف او یا او یا او یا او، ارزیابی من اینه که ما خیلی شبیهیم و دنیاهای ما خیلی نزدیکه و ارزیابی من معمولا در این زمینه‌ها خطا نمی‌کنه (یا دیگه در این حدها خطا نمی‌کنه).

اما بعد به این فکر کردم که او یا او یا او یا او هم احتمالاً چنین ارزیابی‌ای نسبت به من و خودشون داشته‌اند و کی می‌گه که اون ها در ارزیابی‌هاشون بیشتر از من خطا می‌کنند؟ بااین‌حال، الان در وضعیتی هستیم که من قصدی برای بازکردن باب صحبت با او یا او یا او یا او ندارم.

خلاصه نتیجه می‌گیریم اینکه امشب خیلی دلم می‌خواست پیام بدی دلیل بر چیزی نیست و زندگی کلید اسرار نیست.

دو سال پیش به یادت افتادم آقای هـ، به اینکه دارم شکل خفیفی از چیزی که تجربه می‌کردی رو تجربه می‌کنم. من البته دچار بی‌خوابی نشدم -خوابم هیچ مشکلی نداشت- و عدم تمرکزم هم به‌شکلی نبود که به کارم لطمه جدی بزنه، ولی این رو درک کردم که اون شکل از حضور مستمر اضطراب چطور می‌تونه بر کل سیستم آدم تأثیر بذاره و زندگی آدم رو مختل کنه. و بله، کسی اگر از بیرون به من نگاه می‌کرد، بعید بود حدس بزنه که چنین وضعیتی رو دارم تجربه می‌کنم.

تو چه کار کردی آقای هـ؟ امیدوارم الان آرامش بیشتری رو تجربه کنی. البته اونچه که از شرایط بیرونی‌ای که عامل اضطرابت بود شنیده بودم، چیزی نبود که به این راحتی‌ها تغییر کنه. ولی خب، خود تو چه کار کردی آقای هـ؟ خود تو تونستی از نگرانی‌ها و دغدغه‌هایی که اون شرایط بیرونی رو عامل اضطراب می‌کرد رها بشی و مواجهه فعال و آزادانه‌ای با موقعیت داشته باشی؟

برای من این‌طور شد که صورت‌مسئله تقریبا پاک شد؛ یکی از شکل‌دهنده‌های موقعیت اضطراب‌آور از همسایگی ما نقل‌مکان کرد و داره می‌شه نزدیک به یک سال که از اون وضعیت آزاردهنده خلاص شده‌ام. اما البته هنوز هم وقتی شرایطی شبیه به اون موقعیت اضطراب‌آور پیش میاد، متأثر می‌شم. در واقع مسئله رو حل نکرده‌ام؛ مسئله، برای مدتی که معلوم نیست چقدر باشه، صرفا در پرانتز گذاشته شده.

یکی از گدایان شهر زن سالخورده‌ای است: دست‌کم فرتوت به نظر می‌رسد، ولی شاید بر اثر زندگی توأم با محرومیتش باشد... چند روز پیش قدری لباس برای شستن بردم و در عین اینکه مطمئن نیستم اما خیال می‌کنم زن گدا همانجا خوابیده بود. مشکل اینجاست که آدم به قدری عادت کرده که او را نمی‌بیند. اما وقتی رفتم لباس‌های شسته‌شده را پس بگیرم، خوب به او توجه کردم. چیزی در طرز درازکشیدنش بود که توجهم را جلب کرد... اول خیال کردم مرده است، اما فهمیدم که این‌طور نیست، چون هیچ‌کس در کوچه عین خیالش نبود... به ذهنم رسید که شاید مرده باشد و به کسی مربوط نیست که او را ببرد. پس به من هم مربوط نبود؛ رختم را برداشتم و به خانه رفتم. 
بعدا از خودم پرسیدم چه به سرم آمد که به خودم دردسر ندادم جلوتر بروم و ببینم زنده است یا مرده ...به طرف زباله‌دانی رفتم و بالای سر زن گدا ایستادم. چشمانش باز بود و می‌نالید. بوی زننده‌ای می‌داد و مگس امان نمی‌داد. نگاه کردم و دیدم رشته نازکی مدفوع از او روان است... بعد به بهداری محلی رفتم که در انتهای سیویل لاینز قرار داشت... یک‌راست رفتم سمت اتاق رئیس بهداری که جای بزرگ و دلباز و نظیفی بود. رئیس بهداری، دکتر گوپال هم مرد تروتمیزی بود... دکتر گوپال با داستان من همدردی نشان داد و گفت اگر آن زن را بیاورم خواهند دید چه کار از دستشان برمی‌آید. وقتی پرسیدم آیا می‌شود او را با آمبولانس بیاوریم، گفت که بدبختانه آمبولانس در تعمیرگاه است و به هر حال آمبولانس مال موارد اضطرای است. «اما وضع او هم اضطراری است.»
دکتر لبخند غمگینی زد و سبیلش را نوازش کرد. همان سوالی را از من کرد که معمولا در اینجور مواقع می‌پرسند: «اهل کدام کشورید؟» ... «اگر آن زن در حال مرگ است، نیاریدش اینجا. کار زیادی از دست ما ساخته نیست.»
«پس کجا سرش را بگذارد بمیرد؟»
دکتر باز گفت: «مشکلات ما را که می‌بینید.» و بعد: «بیشتر از بیست سال است که چیزی به بهداری اضافه نشده. نه تخت داریم، نه کارمند و نه لوازم.» همین‌طور گفت و گفت... آنچه بهتر می‌فهمیدم این بود که مشکل زن گدا، اگر می‌خواستم آن را به عهده بگیرم، حالا مال من بود... موقع برگشتن از بهداری از کنار کلبه ماجی نزدیک مقبره‌های سلطنتی گذشتم. او جلو کلبه نشسته بود و به من اشاره کرد. به صورتم نگاه کرد و پرسیده چه شده؟ برایش تعریف کردم؛ حالا مثل همه بی‌اعتنا حرف می‌زدم. اما از واکنش ماجی که شبیه هیچ‌کس نبود یکه خوردم. داد زد: «چی؟ لیلا واتی؟ وقتش سرآمده؟» لیلا واتی! پس زن گدا نامی هم داشت. ناگهان همه چیز باز فوریت پیدا کرد. ماجی دست و پایش را جمع کرد و دوان‌دوان به طرف بازار رفت. سرعتی باورنکردنی داشت که از هیکل درشت و سالخورده‌اش بعید می‌نمود. پشت سرش دوان‌دوان رفتم تا او را به زباله‌دانی برسانم. اما وقتی آنجا رسیدیم، زن گدا رفته بود... احساس حماقت کردم که این همه شلوغش کرده‌ام.
اما ماجی گفت: «می‌دانم کجا دنبالش بگردم.» باز با همان سرعت به راه افتاد، آرنج‌هایش را چنان می‌جنباند که به سرعت راه‌رفتنش بیفزاید. شتابان از بازار و بعد از دروازه شهر گذشتیم تا به دریاچه و سنگ‌های ستّی کناره‌اش رسیدیم. ماجی داد زد: «اَه!» پیش از من او را دیده بود. به همان ترتیب که کنار زباله‌دانی دراز کشیده بود، آنجا زیر درختی افتاده بود. همان رشته مدفوع که باریک‌تر بود از او روان بود. ماجی به سویش رفت و گفت: «پس اینجایی. دنبالت می‌گشتم. چرا به من سر نزدی؟» چشم پیرزن به آسمان زل زده بود، ولی به نظرم رسید دیگر چیزی نمی‌بیند. ماجی زیر درختی نشست و سر پیرزن را به دامان گرفت. با دست زمخت دهقانی نوازشش کرد و به صورت محتضر نگاه کرد. ناگهان پیرزن لبخند زد، دهان بی‌دندانش با همان شادی ناشی از آشنایی نوزادی باز شد. آیا واقعا چشم‌هایش چیزی نمی‌دید؟ آیا می‌دید که ماجی به او زل زده؟ یا فقط عشق و محبتش را حس می‌کرد؟ هرچه که بود، آن لبخند همچون معجزه‌ای به نظر می‌رسید.
کنارش زیر درخت نشستم. صبح زود توفان گردوغباری به پا شده بود و چنانکه گاهی پیش می‌آید هوا را تمیز کرده بود، طوری که از حالا تا شب همه‌چیز درخشان بود. آب دریاچه مثل آسمان پاکیزه بود و فقط ماهیخورکی در آن می‌پرید یا درخت‌ها گه‌گاه برگی در آب می‌انداختند و آرامش آن را به هم می‌زدند. در دوردست چند گاومیش شنا می‌کردند و چنان در آب فرو رفته بودند که فقط سرهاشان دیده می‌شد. دسته‌دسته میمون لاغر و سرزنده در ساحل و لابه‌لای سنگ‌های گور ستّی جست‌وخیز می‌کردند. ماجی گفت: «می‌بینی؟ می‌دانستم می‌آید اینجا.» نه‌تنها با محبت، بلکه با نوعی غرور به نوازش صورت پیرزن ادامه داد؛ بله، راستی که به او می‌بالید، انگار کار خاصی را انجام داده است. بنا کرد به تعریف زندگی پیرزن. گفت چطور بیوه شده و پدرشوهر او را از خانه رانده است. چندی بعد پدر و مادر و برادرش در شیوع همگانی آبله مردند و او را بی‌خانه و تهیدست گذاشتند. ماجی گفت: خب، حالا که راهی جز گدایی برایش نمانده بود، چه باید می‌کرد؟ آن وقت در یک جا نماند، بلکه کشور را زیر پا گذاشت و از یک زیارتگاه به زیارتگاه دیگر رفت، چون برای گداها هم اجر دنیوی دارد هم اخروی. ده سالِ قبل آمد اینجا و مریض شد. حالش بهتر شد اما دیگر نیروی قبلی را نداشت که سفر کند، بنابراین همین جا ماندگار شد.
ماجی گفت: «ولی حالا از پا درآمده. دیگر وقتش رسیده. دیگر هر کاری کرده بس است.» و باز صورتش را نوازش کرد، باز همان غرور نمایان شد، انگار که پیرزن خوب از عهده زندگی برآمده باشد.
نشستن در آنجا لذت‌بخش بود -لب آب خنک بود- و حاضر بودیم ساعت‌ها آنجا بمانیم. اما زن گدا ما را زیاد معطل نکرد. همچنان که قرمز رنگ باخت و آب و آسمان و هوا نقره‌ای تیره شد و پرندگان لابه‌لای درختان سیاه به خواب رفتند و حالا فقط خفاش‌ها بر آسمان نقره‌فام خط تیره‌ای می‌کشیدند، در این لحظه دل‌انگیز زن گدا مرد. اصلا متوجه مردنش نشدم، چون مدتی از حرکت افتاده بود. نه رعشه مرگی در کار بود و نه تشنجی. انگار او را از هر چه زندگی چلانده بودند و کاری برایش نمانده بود، جز آنکه درگذرد. ماجی خیلی خوشحال بود؛ گفت لیلا واتی نیک‌رفتار بوده و به پاداش آن به سرانجام خجسته‌ای رسیده است.

 

از «گرما و غبار»، نوشته روت پریور جابوالا

 

امروز از اون روزها بود.
پروژه‌ای که روی درآمدش و تجربه‌اش حساب کرده بودم کنسل شده و من دوباره وسط گرداب چه کار می‌خوام بکنم افتاده‌ام. و اخبار و فیلم‌های غزه هم این رو خیلی به رویم میاره که وجودم و حضورم در این دنیا اثر و ثمر خاصی نداره. و همچنین آه از اینکه در حال حاضر اون‌قدری درآمد ندارم که اموراتم رو بدون تکیه به بابام بتونم بگذرونم، اون هم در شرایطی که بهترین امکانات تحصیلی در اختیارم بوده و ازش استفاده کرده‌ام، و تجربه‌های کاری‌ام هم کم نیست. و آیا نمی‌تونم درآمد مکفی (و بالا) داشته باشم؟ چرا، می‌تونم، اما گزینه‌هایی که در حال حاضر پیش رویم می‌بینم از مسیری که در این چند سال آمده‌ام دوره، و در مسیری که این چند سال آمده‌ام گزینه‌ای که دورنمای مالی و حرفه‌ای روشنی داشته باشه نمی‌بینم.  اون پروژه‌هه دریچه امیدی بود، که خب کنسل شد (واقعا گزینه‌ای نیست یا من دارم نمی‌بینم؟ گاهی به نظرم عجیب میاد که گزینه‌ای نباشه. کجای کارم اشتباهه؟ سلام بر گرداب).
دعوای خانوادگی اخیر هم تجربه مجدد این بود که هنوز از این دعواها بسیار متاثر می‌شم و هنوز بسیار بهشون وصلم و نمی‌تونم بی‌خیال حضورم در کنار خانواده بشم. و این موضوع روی قدرت مانورم در زندگی‌م و انتخاب‌هام بی‌اثر هم نیست.
تو هم که زنگی بهم نمی‌زنی،
و تو هم که داری چیزهای جدیدی رو تجربه می‌کنی که منم دلم تجربه‌کردنشون رو می‌خواد اما بندهایی مثل وصل‌بودن به خانواده نمی‌ذاره و دیدنت فشاری از موتیویشن و حسرت همزمان رو بهم وارد می‌کنه.

امروز تقاطع همه این‌ها بود.
امروز از اون روزها بود.

 

پی‌نوشت: شاید اگر برم ورزشی کنم بشوره ببره. هه، سلام بر هورمون.

کی اتفاق افتاد؟ بنا به خونه‌ای که تویش بودند،‌ باید مربوط به حدود سیزده تا هشت سال پیش باشه. این‌طور شد که من رو بوس کرد، و صورتم رو پاک نکردم.


CP (Cerebral Palsy) هست و وقتی بغلت می‌کنه، کندی حرکاتش و فشار دست‌هاش روی بدنت کلافه‌کننده است. به‌خصوص وقتی می‌خواد بچه‌ای رو بغل کنه، این کلافگی و راحت‌نبودن سریع در حالت بچه نمایان می‌شه. وقتی هم می‌خواد بوست کنه، صورتت از آب‌دهانش خیس می‌شه. به این دلایل، تماس فیزیکی صمیمانه باهاش برام سخت بوده. باهاش روبوسی می‌کردم اما سرعت‌عمل بیشترم بهم این اجازه رو می‌داد که گونه به گونه‌اش بجسبونم یا حداکثر خودم گونه‌اش رو بوس کنم ولی دیگه سرم رو چند ثانیه نزدیک صورتش نگه ندارم که اون هم گونه‌ام رو بوس کنه. اون هم البته اصراری به این کار نداشت. فکر کنم برایش عادی بود که دیگران در مقابلش سرعت به خرج بدهند و بگذرند.

اما اون روز که گونه‌ام رو بوس کرد و صورتم رو پاک نکردم، لابد قبلش تصمیم گرفته بودم از اینکه نزدیکم بشه ممانعت نکنم. بعدش، حتی وقتی از دایره نگاهش دور شده بودم هم صورتم رو پاک نکردم؛ انگار اگر می‌تونستم خیسی صورتم رو برتابم، به این معنی بود که مانعی در برقراری ارتباط فیزیکی (و عاطفی) باهاش از سر راهم کنار رفته بود. و همچنین به این معنی که وجودم وسیع‌تر شده بود در ارتباط با او و نزدیک‌شدن به او و نراندن او -هرچند که آن «ازخودراندن» خیلی نامحسوس اتفاق می‌افتاد- و نه‌فقط او، بلکه همه آدم‌ها.

هنوز هم وقتی هم رو می‌بینیم، سعی می‌کنم همون آدمی باشم که صورتش رو پاک نکرد؛ برم به سمتش، هم رو بغل کنیم، و وقتی دست‌هاش خفت دورم می‌افته یا وقتی همون‌طور که دست‌هاش دورمه قصد می‌کنه که ببوستم خودم رو عقب نکشم و «بسه و کافیه» نکنم. هنوز کاملا موفق نیستم اما. هنوز هم عدم تمایل و عقب‌نشینی دارم. و این عقب‌نشینی، فقط اتفاقی در ارتباط با او نیست، بلکه عقب‌نشینی‌ای بود از وسیع‌کردن وجودم در پذیرش آدم‌ها، و به‌طور کلی موجودات صاحب روح این دنیا، که ممکن است بعضی از آن‌ها برای ارتباط عاطفی با دیگر موجودات صاحب روح این دنیا چاره‌ای جز آب‌دهانی‌کردنشون نداشته باشند...

بگذریم. به‌هرحال فکر می‌کنم اون دفعه که خیسی صورتم رو پاک نکردم، دست‌کم برای لحظاتی، آدم بهتری بودم.

من و مامان و خاله‌ام و دخترخاله‌ام و خاله مامانم بودیم، و تعدادی از دخترعموها و دخترعمه‌های مامانم، که البته بعضی‌هاشون به‌لحاظ سن در رده خاله مامانم قرار می‌گرفتند. چقدر همه خوشحال و سرحال بودند بابت این دورهمی، و فرصتی که برای بیرون اومدن از خونه و دیدار فامیل‌های دور براشون پیدا شده بود. البته فامیل‌های دور امروز، و فامیل‌های نزدیک دیروز (قبل از اینکه هر کدوم ازدواج کنند و درگیر خانواده و فامیل‌های خودشون بشن).

فضای عجیبی بود. امراض ناشی از کهولت سن که هر کدوم از مهمان‌ها باهاش درگیر بودند حضور پررنگی داشت؛ هم بخش زیادی از صحبت‌ها به شرح مریضی‌ها و رفت‌وآمدهای پزشکی و درمان‌ها گذشت، و هم خودِ کیفیت بودنِ مهمان‌ها در مجلس تحلیل‌رفتن بدن‌ها رو مدام به رویت می‌آورد؛ از نخوردن شیرینی‌جات به خاطر قند گرفته، تا نمازهایی که نشسته و پشت میز خوانده شدند، تا استفاده از عصا یا کمک دیگران برای رفتن از این سر اتاق به اون سر اتاق، تا درخواست تکرار جملات با صدای بلندتر به خاطر سنگینی گوش، تا لرزش دست‌ها، تا کلماتی که به خاطر عوارض سکته مغزی آرام‌آرام ادا می‌شدند. یکجا، وقتی برای دخترعموی بزرگ مامان صندلی و میز گذاشتم که نماز بخونه، خودم پشت میز و صندلی‌ها گیر کردم و مجبور شدم خیز بلندی بردارم و پام رو از این ور میز ببرم اون ور میز تا بتونم رد شم. وقتی داشتم این کار رو می‌کردم، به کانتراستی فکر می‌کردم که این حرکت با وضعیت حرکتی حاضران در مجلس داشت.

میون این جمع مسن، و در نبودِ آدم‌های هم‌سن و سال و دیسترکشن ناشی از دغدغه‌ها و موضوعات مشترک، یهو انگار می‌تونستم تنوعی از آخر مسیر زندگی رو ببینم، که هر کدوم از این افراد الان چطور دارند زندگی می‌کنند و اصلی‌ترین مسائلشون چیه و رابطه‌شون با بچه‌ها و نوه‌هاشون چطوره و چطور مسیری که در زندگی اومده‌اند وضعیت الانشون رو شکل داده، و اینکه چهل-پنجاه سال آینده خودم چه شکلی خواهد بود. از یه جهاتی، برام شبیه دیدنِ Tokyo Story بود.


روزی که این آدم‌ها نباشند

روزی که مامانم نباشه... مامانم رو خیلی دوست دارم. فکر نبودنش قلبم رو فشرده می‌کنه.

 

مامان و بابام که رفتند مکه، من رو گذاشتند پیش خاله‌ام. برنامه بعد ناهار خوابیدن بود. سه تایی (با خاله‌ام و دخترخاله‌ام) بالش می‌ذاشتیم توی پذیرایی و مثلاً می‌خوابیدیم. می‌گم «مثلاً»، چون من به خواب ظهر عادت نداشتم و خوابم نمی‌برد. می‌چرخیدم به پهلو و گل‌های قالی رو نگاه می‌کردم. سال‌ها بعد فهمیدم خواب ظهر برنامه خونهٔ خاله‌ام هم نبوده و اون هم چون فکر می‌کرده من ظهرها خونه خودمون می‌خوابم برنامه خواب ظهر رو برگزار می‌کرده. بدین صورت سه تایی با هم باخت دادیم.


یادمه پروسه بدرقه در فرودگاه خیلی طول کشید. یا شاید هم به چشم من خیلی طولانی اومده بود. ذوق داشتم که مامان و بابا زودتر برند و من برم خونه خاله‌ام که با دخترخاله‌ام بازی کنیم. نمی‌دونستم که چند وقت بعدش قراره دچار چه دلتنگی‌ای بشم! از یه جایی به بعد، شب‌ها موقع خواب، بهشون فکر می‌کردم و تصویرشون می‌اومد به ذهنم. یادم نمیاد هیچ‌وقت دیگه‌ای این شکلی تو یادم اومده باشند. یه بار هم نصفه‌شب، من و دخترخاله‌ام، هردو، زدیم زیر گریه. یادم نیست کدوممون اول شروع کرد. اون آب می‌خواست و منم دلم تنگ شده بود. فرداش، خاله‌ام من رو برد خونه مامان‌بزرگم که طبقه بالای خونه ما بود. لابد گفته بودم دلم می‌خواد برم اونجا.

بیست و شش روز برای من پنج‌سال و نیمه خیلی طولانی بود. تصویر اون موقعی که توی فرودگاه، من و مامانم هر دو داشتیم می‌دویدیم سمت همدیگه  ذهنم مونده.


توی اون دورانی که خونه خاله‌ام بودم، یه روز خاله‌ام من رو برد یه مدرسه‌ای، که برای ورود به کلاس اول تست بدم. خانمه یه مهره دومینو گذاشت جلوم و گفت فرض کن این یک قطاره. یه خروس پلاستیکی هم‌قدوقواره مهره دومینو هم گذاشت کنارش، و پرسید قطار زودتر می‌رسه یا خروس. فکر کنم درست جواب داده باشم.


یکی از سرگرمی‌های من و دخترخاله‌ام رنگ‌کردن کتاب رنگ‌آمیزی بود. من از دخترخاله‌ام بهتر رنگ می‌کردم؛ دخترخاله‌ام CP هست و مهارت مداددست‌گرفتنش از من کمتر بود. فکر کنم گه‌گاهی پیش می‌اومد که من یه جاهایی از کتابش رو برایش رنگ کنم یا رنگ‌آمیزیش رو برایش مرتب کنم، اما یه بار رو به‌طور مشخص یادمه که کتابش رو قشنگ به‌جایش رنگ کردم و بردم نشون خاله‌ام دادم، که با دیدن رنگ‌آمیزی تمیز کتاب، خوشحال شه از اینکه دخترش بهتر از همیشه رنگ کرده. بچه بودم و خوش‌خیال، چون خاله‌ام که به راحتی فهمید رنگ‌کردن کار من بوده و بهم گفت دیگه این کار رو نکنم، و حتی اگر نمی‌فهمید، چه سود وقتی این واقعاً خود دخترخاله‌ام نبود که تمیز رنگ کرده بود؟


اون موقع‌ها هنوز قدم بلند نبود و توی چارچوب در جا می‌شدم. دست و پاهام رو می‌زدم دو طرف چارچوب و تیکه‌تیکه می‌رفتم بالا تا برسم به لبه بالایی چارچوب. فقط هم کار من نبود، همه بچه‌های دوربرم هم می‌کردند این کار رو. برای همین اولش برام عجیب بود که چرا هی بهم می‌گن نکن این کار رو. اون موقع اولین بار بود که با کانسپت «بچه، امانت مردم» آشنا شدم و اینکه نگران بودند در نبود مامان و بابام یه وقت یه‌طوریم بشه.


روز قبل روزی که گفته بودند مامان و بابام میان، رفتیم خونه خاله مامانم. بعدش رفتیم فرودگاه. من تا همون آخرا هم نمی‌دونستم که عمدا روز اومدن مامان و بابام رو یه روز دیرتر به من گفته‌اند که اگه یه وقت تاخیری توی اومدنشون پیش اومد، اذیت نشم. خلاصه رفتیم فرودگاه بدون اینکه من بدونم که داریم می‌ریم استقبال. و مامان اومد. من دویدم و اون هم دوید. من دویدم، نه چون مثلاً توی کارتون‌ها دیده بودم که آدما بعد از دوری طولانی می‌دون سمت هم... واقعا دویدم.


[خاطره‌ای برای تعریف نکردن]


حالا چی شد که همه این‌ها رو گفتم؟ یاد خاطره خواب بعد ناهار خونه خاله‌ام افتادم و خنده‌ام گرفت -هر وقت یادش می‌افتم خیلی خنده‌ام می‌گیره- و بعد هم شروع کردم بقیه خاطرات اون دوران رو به یادآوردن.