کدام قیمه، کدام ماست؟

توی ساختمونمون، ما آخرین خانواده‌ای بودیم که از شهر رفتیم. البته نمی‌دونم، شاید اون همسایه‌مون که آتش‌نشانه همچنان موند. ولی درهرحال با کمی اغماض می‌تونیم بگیم که ما آخرین بودیم. رفتیم تا مدتی پیش یکی از اقوام در یکی از شهرهای شمالی بمونیم.
از رفتن خوشحال نبودم. دلیل اولش این بود که تصویرِ آدم‌های عافیت‌جویی که صحنه نبرد رو ترک می‌کنند دوست نداشتم. حالا البته مگه با موندنم چه کاری قرار بود بکنم؟ هیچی؛ نه نیروی نظامی بودم، نه نیروی امدادی و درمانی، و نه حتی نیروی خدماتی. خلاصه دلیل اولی که از رفتن خوشحال نبودم رو می‌تونم تحت عنوان «سانتی‌مانتال‌بازی» نام‌گذاری کنم و بذارمش کنار.
دلیل دوم اما این بود که تک‌تک ساکنان ساختمان ما رفتند، و کی موند و حوضش؟ سرایدارمون. خانواده‌ای جوان و افغانستانی با سه فرزند، که جای دیگری برای رفتن نداشتند. به‌واقع می‌شه به‌عنوان یک کیسِ intersectionality ازش یاد کرد؛ تقاطعِ وابستگی شغل و درآمد به حضور در مکانی خاص، سنگین‌بودن هزینه‌های رفتن و چند روزی ماندن و برگشتن، نداشتن قوم و خویش در شهرهای دیگه به‌واسطه مهاجربودن، و مجموعه‌ای از دشواری‌ها که باز هم در مهاجران پررنگ‌تره از جمله کم‌سوادی و آشنا نبودن با طریقه بلیت خریدن و رزرو اقامتگاه در یک شهر دیگه و محدودیت‌های تردد و اقامت در برخی شهرها برای افغانستانی‌ها. یعنی حتی سرایدار ساختمون بغلی هم چند روزی رو برگشتند شهر خودشون، اما سرایدار ما، حتی اگر ساکنان ساختمون راضی می‌شدند که ساختمون خالی و بدون مراقب بمونه، گزینه‌ای جز موندن نداشت. 
ما چه کار کردیم؟ رفتیم و از امکانی که به‌واسطه تقاطعِ مجموعه‌ای از برخورداری‌ها در اختیارمون بود استفاده کردیم و خانواده‌ای نگران و ترسیده که در مجاورت ما و جلوی چشم ما زندگی می‌کردند رو رها کردیم، خیالیمون هم نبود. این موضوع باری بود که در روزهایی که تهران نبودیم روی دوشم سنگینی می‌کرد. 
حالا شما ممکنه در مورد من بگید که چقدر دغدغه‌مند و انسان‌دوست (ممکن هم هست که نگید، ولی حالا)، منتها واقعیت اینه که خود سنگینی‌کردن این «بار» و نوشتن ازش در اینجا هم نوعی سانتی‌مانتال‌بازیه. من اگر واقعاً فکر می‌کردم که ما باید کار دیگری در قبال سرایدارمون می‌کردیم، خب می‌کردمش. اینکه عذاب وجدان داشته باشم اما کاری هم نکنم، خواهی‌نخواهی، نوعی شونه‌خالی‌کردن از مسئولیته، حالا گیریم با روکشِ دغدغه‌مندبودن.


توی روزهایی که تهران نبودیم، با خانم صاحب‌خونه، دوتایی، شروع کردیم به ورزش‌کردن؛ کمی حرکات کششی و بعد هم کمی حرکات هوازی و جنبشی. روز سومی که می‌خواستیم ورزش کنیم، حال خانم صاحب‌خونه میزون نبود. گفت دیروز که برای ناهار کلی مهمون اومده بودند و شلوغ‌پلوغ بوده خیلی خسته شده و همچنین یادش رفته داروهایش رو بخوره. بعد هم گفت احساس می‌کنه سرما خورده و شاید بهتر باشه که یه قرص سرماخوردگی بخوره و بخوابه. البته قرار شد که کششی‌ها رو انجام بدیم و بعد خانم صاحب‌خونه بره بخوابه. دو-سه تا حرکت اول رو که رفتیم گفت که از کسی یا چیزی ناراحت نیست اما دلش می‌خواد گریه کنه. رفتم بغلش کردم و او گریه کرد، از اون گریه‌های صدادار که شونه‌های آدم می‌لرزه، از اون‌هایی که باهاش سنگینی سینه‌ات رو زمین می‌ذاری. قبلاً اگر بود، لابد شروع می‌کردم به صحبت‌کردن باهاش که آخه چرا می‌خواد گریه کنه، و بهتره ناراحت نباشه و گریه نکنه. البته احتمالاً کار اصلاً به اینجا نمی‌کشید و همون وقتی که گفت حالش خوب نیست و می‌خواد قرص بخوره و بخوابه منم بهش می‌گفتم که به نظرم بهتره ورزش رو بی‌خیال شیم و بره استراحت کنه.
خانم صاحب‌خونه کمی گریه کرد، بعد بینی‌اش رو با چندتا دستمال‌کاغذی تمیز کرد، و حرکات ورزشی رو ادامه دادیم. اثر خوردن داروهایش بود، یا گریه، یا ورزش، یا همهٔ این‌ها با هم، وقتی ورزشمون تموم شد حال خانم صاحب‌خونه حسابی جا اومده بود و دیگه نه قرص سرماخوردگی خورد و نه خوابید. سرحال و باانرژی رفت کمک بقیه در درست‌کردن ناهار.

اینجا جا داره یادی کنیم از این جمله خانمی به اسم karen blixen:
the cure for everything is salt water: sweat, tears, or the sea.
اون روز با خانم صاحب‌خونه، تیرز و سوئت رو داشتیم.


اینکه وقتی خانم صاحب‌خونه گفت می‌خواد گریه کنه صرفاً کنارش نشستم تا گریه کنه از اثرات دوره landmarkه. باعث شده نگاهم به گریه‌کردن (و به خیلی چیزهای دیگه) عوض بشه. الان گریه‌کردن دیگه برام بار تراژدیک نداره که از یه طرف، اگر اتفاق بیفته یعنی پیشامد خیلی ناراحت‌کننده‌ای رخ داده، یا از اون طرف، اگر بخواد اتفاق بیفته حتماً باید دلیل خوبی برایش وجود داشته باشه. گریه الان تبدیل شده به یک واکنش انسانی که آدم رو سبک می‌کنه، بدون اینکه معنی خیلی خاصی داشته باشه.


خواب می‌دیدم یه جماعتی از پسرای ۱۹-۲۰ ساله داوطلب رفتن به جنگ‌اند. بعد من رفتم به افسره گفتم منو بفرست، این‌ها هنوز سنی ندارند، باز ما یه‌قدری سنمون بیشتره و آگاهانه‌تر داریم می‌گیم می‌خوایم بریم جنگ. موافقت کرد که من و یکی از دوستام بریم جنگ. قرار بود تانک برونیم. یه بروشور هم دادند بهمون که تویش نوشته بود چه کار باید بکنیم؛ هم نکات مربوط به روندن تانک تویش بود، و هم نکات مربوط به امداد و نجات در شرایط اورژانسی. از اینجا به بعدِ خوابم دیگه ترسیده بودم و دلم می‌خواست جا بزنم و بگم نمی‌رم جنگ. خوابم همین‌جاها تموم شد.
اما واقعاً داوطلبانه به جنگ رفتن چیز خیلی بزرگیه. عبورکردن از غریزه صیانت نفس، و وسط‌گذاشتنِ جان، و معامله با خدا، یا حالا اگر نخواهیم دینی به قضیه نگاه کنیم، معامله با خود و وجدان خود... معامله بزرگیه. 
شهید. شهید. کلمه‌ای که ما ان‌قدر شنیده‌ایمش تبدیل به واژه‌ای معمولی و خالی شده، اما خیلی عظیمه. یعنی درواقع اینکه پذیرای شهادت باشی خیلی عظیمه، حالا ممکنه شهید هم نشی.

کاش منم بتونم چنین معامله‌ای باز زندگیم بکنم.


امروز برگشتیم. حتی اگر آتش‌بس نمی‌شد هم به احتمال زیاد امروز-فردا برمی‌گشتیم. اما دیگه وقتی صبح دیدیم که تلویزیون هم خبر آتش‌بس رو اعلام کرد، سریع جمع کردیم و راه افتادیم. حالا البته باید صبر کرد و دید که سرانجام این آتش‌بس چی می‌شه. حتی اگر پایدار بمونه، چیزی که من می‌فهمم اینه که جنگ هنوز ادامه داره. حالا ممکنه یه مدت موشک و بمب نزنند.
امروز که در جاده در حال برگشتن بودیم، به این فکر می‌کردم که نصیب ما از جنگ، چند شبی پریدن از خواب، یک بار پناه‌بردن به راه‌پله‌ها، بار روانی خواندن و شنیدن اخبار، مرخصی و دوری اجباری از کار، کمی جروبحث خانوادگی حول موضوعات مربوط به جنگ، و یک هفته بودن در کنار جمعی از آشنایان در خطه‌ای خوش‌آب‌وهوا بود. زندگی ما، با فرض پایداری آتش‌بس، فرق چندانی با قبل جنگ نکرده. برای بسیاری اما این‌طور نیست. 

 

«می‌تونم به بچه‌ها فکر کنم... نه، باید موضوع دیگه‌ای برای فکر کردن پیدا کنم؛ موضوعی که بار دراماتیک و عاطفی نداشته باشه، چون اصلا هدف اینه که مغزم منحرف شه به یه ور دیگه و بتونم دست‌کم فرایند خداحافظی رو بدون اینکه اشکم دربیاد انجام بدم.

فلسطین. این موضوع خوبیه برای اینکه فضای ذهنم رو عوض کنه. البته این هم بار دراماتیک داره. ولی نه، انگار اون‌قدر هم در لحظه الان اشک‌آور نیست. اتفاقا خوبه مثکه داره جواب می‌ده فکر کردن به جنگ، و به مقاومت، اون چیزیه که الان جواب می‌ده. اصلا کل صورت‌مسئله اینکلودد نبودن رو می‌بره به حاشیه و بلاموضوعش می‌کنه. خب، البته نباید به موضوع اینکلودد نبودن اشاره می‌کردم و چیزی که بابتش اشک‌هام از لبه پلک‌هام بیرون می‌ریزند رو یاد خودم می‌انداختم. خب، فکر کنم کافیه دیگه. ایم گود ایناف ناو، و به اندازه کافی مسلط بر خودم، و خوشحال. پاشم برم خداحافظی کنم.»


منحرف کردن ذهنم جواب داد و خداحافظی خوب و راحت برگزار شد. به جایش، تا نشستم توی ماشین، خودم رو رها کردم و هق‌هقی زدم که هر کس می‌دید حتما نگران می‌شد یا شاید حتی می‌ترسید. به‌هرحال، رها کردن صدا موقع هق‌زدن خیلی خوبه. انصافا تلاش برای بی‌صدا و کنترل‌شده و نامحسوس گریه کردن فشار زیادی به چشم‌ها و سر میاره.

خلاصه یه مدت خوب گریه کردم و بعد راه افتادم سمت خونه. راه افتادم سمت خونه و به این فکر کردم که پشت این اشک‌ها چه چیزی خوابیده.


پشت این اشک‌ها چه چیزی خوابیده؟

نارضایتی از درخطرافتادن سنت‌ها، چارچوب‌ها، ارزش‌ها و احساس خطر از اینکه هیییچ حدومرزی انگار نیست؟

فشار اینکه من در این چارچوب جدید جا ندارم و از یک‌سری داشته‌های قبلی‌ام -ارتباطات و تعاملاتم- محروم‌ می‌شوم؟ فشار جایابی خودم در چارچوب جدید؟ فشار اینکه فکر می‌کنم از سوی دیگران قضاوت می‌شوم؟

اینکه همیشه سرمایه کافی و مناسب برای متعلق‌بودن داشته‌ام، و حالا از این تجربه اکسلود شدن داره فشار زیادی بهم میاد؟

اینکه کسی ملاحظه‌ای نمی‌کنه و فکر نمی‌کنه شاید بد نباشه کمی شرایط رو برای من آسون کنه، و فشار دریافت‌نکردنِ توجه در واقع؟

فشار ناشی از انباشتی از احساس مورد بی‌توجهی قرار گرفتن، که لزوما هم به این قضیه چارچوب ربطی نداره؟ 

اینکه بهم زنگ نزدی؟

اینکه بهم زنگ نزدی، و حالا که با غالب شدن این چارچوب‌های جدید، موقعیت‌های مشترکمون کم شده، از این امکان باقی‌مانده دریغ کردی؟

 

ترکیبی از همه این‌ها احتمالا.


وسط‌های راه برگشت به خونه، انگار که موج آمده و گذشته باشه، کل اون اشک‌ها و گریه‌ها کمابیش بی‌معنی به نظر می‌رسید. البتهوقتی رسیدم خونه، اشک‌هام همچنان آماده برای سرریزشدن بودند اما کنترلشون چندان سخت نبود. چندتایی پیام دادم و خوابیدم. سرریزشدن گاه‌به‌گاه اشک‌ها امروز صبح هم ادامه داشت. جای شکرش باقی بود که صورت من و همکارم پشت مونتیورهامون پنهانه و در حالتی که مشغول کاریم چهره هم رو نمی‌بینیم. الان که شب شده ولی خبری از اشک‌ها در لبه پلک‌ها نیست.

شاید چون ظهر بهم زنگ زدی.

 

 

پی‌نوشت: امان از آدم وقتی دلش برای خودش می‌سوزه.

چند روز پیش مصاحبه‌ای با هاله لاجوردی منتشر شد. چهار سال از فوت هاله لاجوردی می‌گذره و سیزده سال از انجام مصاحبه.

برام عجیبه که از فوت هاله لاجوردی فقط چهار سال می‌گذره. پسِ ذهنم اتفاق قدیمی‌تری بود. نمی‌دونم، شاید ذهنم هاله لاجوردی و هاله سحابی رو قاطی کرده. البته واقعیت اینه که کلا تصویر چندانی هم از این اتفاق ندارم. و همین عجیبه. برام عجیبه که این همه توی اون دانشکده رفت‌وآمد کرده باشم، کار پژوهشی مرتبط با فضای آکادمی علوم اجتماعی انجام داده باشم، با استادها و دانشجوهای بعضا قدیمی حرف زده باشم، و از هاله لاجوردی و سرگذشتش هیچ‌چیز، جز هاله‌ای مبهم، برام شکل نگرفته باشه، حتی بعد از مرگش.

یکی-دو روز پیش هم نمی‌دونم سر چی رفتم ویکی‌پدیای محمدعلی کلی رو خوندم و اونجا هم متعجب شدم که چطور هیچ خاطره‌ای از رخداد مرگش ندارم. توی ذهنم این بود که مرگش مثلا دهه ۸۰-۹۰ میلادی بوده باشه درحالی‌که در واقع سال ۲۰۱۶ از دنیا رفته و مرگش هم کلی بازتاب رسانه‌ای داشته.

 

خلاصه که مبلغی حیران شدم، و همین

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد؛

به کوه خواهد زد؛

به غار خواهد رفت؛

(فریدون مشیری)


گاهی دهنم باز می‌مونه که چطور نمی‌بینه عین همون رفتاری که به بقیه بابتش ایراد می‌گیره -و ازش رنج دیده- رو خودش هم داره. گاهی این تناقض، یا استاندارد دوگانه، یا هر چی که اسمش رو بذاریم، اون‌قدر عیانه که واقعا دهنم باز می‌مونه. باورش سخته که داره این تناقض رو نمی‌بینه. و این موضوعی نیست که فقط در او دیده باشمش. همین الان می‌تونم چهار-پنج تا اوی دیگه رو هم بشمرم که به طرز حاد و واضحی این موضوع در موردشون مصداق داره. انگار که مغز آدمی، یا نفس آدمی، یا خلاصه هر چی که اون توئه و درایور اعمال و رفتار هست، واقعا ممکنه برای دیدن و فهمیدن یک‌سری چیزها بهینه نشده باشه. و آدم، در حالی که نسبت به اعمال و رفتار خودش کوره، و در عین حالی که فکر می‌کنه بنا بر تجربیاتی که داشته قضاوت درستی در مورد رفتارهای دیگران داره، با رفتارهای خودش دیگران رو مورد عنایت قرار بده.

من کجام؟ من چی رو دارم نمی‌بینم؟ من، بدون اینکه آگاه باشم، مسبب سختی و ناراحتی چه کسانی بوده‌ام/هستم؟ گاهی -برای لحظاتی گذرا البته- دلم می‌خواد برم توی غار زندگی کنم؛ جایی که هیچ‌کس نباشه، و نه آسیب ببینم، و نه آسیب بزنم.

 

مامان و بابا و مامان‌بزرگ امروز از سفر برگشتند. یه‌کم قبل رسیدنشون رفتم خونه مامان‌بزرگ تا سیستم گرمایش رو روشن کنم که خونه یه مقدار هوا بگیره. یه قابلمه هم از خوراکی که پخته بودم برایش بردم.

پکیج خاموش بود. تلفن زدم به عمو و تلفنی راهنمایی‌ام کرد که چطور پکیج رو روشن کنم. یه مدت صبر کردم تا دما و فشار پکیج نرمال بشه. دما سریع رفت بالا اما فشار هنوز پایین بود. تصمیم گرفتم برم خونه خودمون و تا شب یه نوبت دیگه بیام و شیر فشار رو ببندم. از در آپارتمان که داشتم می‌اومدم بیرون، به این فکر کردم که کارهایی که کردم (راه‌انداختن پکیج، روشن کردن گرمایش، بردن خوراک) به مامان‌جون احساس مورد محبت واقع شدن خواهد داد و خیلی خوشحال و چشم‌قلبی‌اش می‌کنه. اما بعد چیز دیگه‌ای هم به ذهنم اومد؛ اینکه این کارهایی که کردم محبت بودند، اما مراقبت هم بودند. ناگهان انگار گم‌شده‌ای رو پیدا کردم. درواقع انگار پیدا کردم که اونچه که با رفتن بابابزرگ جایش در زندگی مامان‌بزرگ خیلی خالی شده چیه: مراقبت.

در پس‌زمینه این کشف و شهود، چیزی بود که در سفر دونفره‌ای که چند ماه پیش با مامان‌بزرگ رفتم به چشم‌ام اومده بود. توی اون سفر، سه روز تمام در همه کارها کنارش بودم و شرایط و حال‌واحوالش چیزی بود که برای انجام هر کاری باید در نظر می‌گرفتم. توی اون سفر، یه طور دیگه‌ای این رو حس کردم که با فوت بابابزرگ چی از زندگی مامان‌بزرگ کم شده و انگار می‌تونستم عمق فقدان کسی که تا قبل از اون حضورش همیشگی بوده رو به‌عینه ببینم. اون موقع وجهِ «همدم و معاشر» بودن بابابزرگ در ذهنم پررنگ بود، و امروز، ناگهان وجه «مراقبت» بالا اومد.

*

فقدان‌های عمیقِ وسیعِ چاره‌ناپذیرِ نافذ... آه! زیادی دارم دراماتیک می‌کنم قضیه رو. همه می‌میریم تهش. به قول امام علی، هرکس را پایانی است، تلخ یا شیرین.

«البته هوا گرم بود، ولی اشکالی نداشت. لذت توت را مستقیماً از شاخه چیدن و خوردن جبرانش می‌کرد. روی شاخه‌های نزدیک دیگر تقریباً توتی باقی نمانده بود. هما‌ن‌طور که توی ایوان، زیر نور مستقیم خورشید، ایستاده بود به سال دیگر فکر کرد که مستأجرهای طبقه پایین می‌رفتند و درخت کاملاً در اختیار او می‌شد.

- درخت در اختیار تو خواهد بود، لختش کن!

لبخند کوچکی زد.

خودش را به نرده‌ها چسباند و اندکی خم شد. شاخه را به جلو کشید و با آن چند شاخه دیگر هم جلو آمدند. دست آزادش را دراز کرد. توت‌ها رسیده بودند و به‌راحتی از شاخه جدا می‌شدند. چند تا در دهانش گذاشت. شیرینی خوشایندش در دهانش پخش شد. بیشتر خم شد و چند توت را که عقب‌تر بودند گرفت. شاخه‌ها را رها کرد. به سمت دیگر ایوان رفت. به شاخه‌های دور از دسترسی نگاه کرد که هنوز پر از توت بودند.

- چیزی به اسم طمع توت وجود دارد و من دچارش هستم.

و سری تکان داد. سعی کرد به‌نحوی یکی از شاخه‌های عقبی را جلوتر بیاورد. چند شاخه نزدیک را به سمت خودش کشید و کاملاً خم شد. نوک انگشتش برگ‌های شاخه عقب‌تر را که اکنون جلوتر آمده بود لمس کرد. به خودش فشار آورد -کششی کامل در ماهیچه‌های دست- و توانست برگ‌های نوک شاخه را لای دو انگشت اشاره و وسطش بگیرد. یکی از برگ‌ها کنده شد. دیگری هم بیش از چند لحظه دوام نیاورد. شاخه به جای قبلی‌اش برگشت و تقریباً تمام توت‌هایش ریختند. صدای تِپ‌تِپ بامزه‌ای بلند شد. آنجا، تنها در وسط شاخه، توتی بسیار درشت باقی مانده بود.

دوباره تلاش را آغاز کرد. آن توت را می‌خواست.

- من رسالت خود را به انجام خواهم رساند، فرمانده! مجرم دستگیر خواهد شد.

لحظه‌ای خیره به توت نگاه کرد. شاخه‌ها را کشید، این بار با دقت و قدرت بیشتری. کمی بیشتر از قبل خودش را خم کرد. قطره‌های عرق روی صورتش قل خودند. صدای دلنگی آمد و در یک لحظه، نرده‌ای شکسته بود و بچه‌ای در هوا معلق شده بود.

- مزخرف، نرده پوسیده، نرده لعنتی ... .

اگر مجال می‌یافت، احتمالاً این‌ها را می‌گفت. به پایین افتاد. سر راهش شاخه‌ها را شکست. سروصدایی بلند شده بود. سعی کرد به شاخه‌های درخت، به برگ‌ها، چنگ بزند اما انگار فقط هوا را می‌قاپید. از پهلو و با نیمه چپ شکم با زمین برخورد کرد. چند برگ، به آرامی، با طمأنینه، بر زمین نشستند.

توت سیاه از دور به این صحنه نیشخند می‌زد.»

*

«بچه‌ای در حال توت چیدن از ایوان پرت می‌شود؛ این جمله را تصویر کرده‌ای. با جزئیات تمام، و خیلی قشنگ و قوی. در واقع نقطه قوت کارت اجراست، نه ایده.

بچه نمی‌تواند توت‌های افتاده و توت‌های شاخه‌های پایین را بخورد به خاطر مستأجرها. این منطق داستانت را تقویت می‌کند و توجیه می‌کند که چرا مثل بچه عاقل نرفت توت بچیند.

توصیف طعم توت، کشیده شدن ماهیچه‌ها، حرکت شاخه‌ها و ... کامل و زیباست.

ولی زبان داستان تو به‌خصوص در بیان گفتگوهای درونی- افت می‌کند. علاوه بر نیاز به ویرایش از نظر دستوری و انشایی، به این مسئله هم توجه کن که شخصیت تو یک بچه تخس عاشق توت است، و جملاتی مثل: «درخت در اختیار تو خواهد بود» و «رسالت خود را به انجام خواهم رساند» با او هماهنگ نیست. صدای شکستن نرده هم «دلنگ» نیست.

این که بچه رسیدن به توت را برای خودش مثل یک بازی جنگی تمثیل کرده خوب است، ولی چرا توت را «مجرم» می‌داند؟ درخت‌های توت سیاه معمولاً کوتاه هستند -کوتاه‌تر از توت سفید این به نظرم رسید، ولی بعد دیدم زیباست که از توت سیاه استفاده کرده‌ای. گویا که او بدجنس است، واقعاً!»


داستان رو سوم دبیرستان که بودم، برای یک برنامه ادبی در مدرسه نوشتم. چیز زیادی از برنامه یادم نیست. این رو یادمه که به‌نوبت می‌رفتیم روی سن و متن‌مون رو می‌خوندیم و موقع پایین‌اومدن هم، از یک تنه درخت دکوری که به شاخه‌هاش یه سری کاغذ یادبودطوری آویزون کرده بودند، یک کاغذ یادبود بهمون می‌دادند. این‌طور یادمه که برنامه، نویسنده یا اثر برگزیده نداشت؛ غرض این بود که متن‌هایی نوشته و خونده بشه.

از اون موقع خیلی سال می‌گذره، اما خاطره مبهمی دارم از اینکه کل متن رو برای جمله آخرش نوشتم؛ یعنی جمله‌هه به ذهنم اومده بود و می‌خواستم متنی بنویسم که به اون جمله ختم شه. جزئیاتی که توصیف کرده‌ام همه‌اش برگرفته از تجربه واقعی بود؛ توی حیاط خونه قبلی یه درخت توت سیاه داشتیم که شاخه‌هاش به طبقه دوم می‌رسید و ماجرای توت‌کندن ازش شبیه همین چیزی بود که در داستانم نوشته‌ام.

پریروز جعبه‌های یکی از کمددیواری‌ها رو ریختم بیرون که کمی مرتبشون کنم و اضافات رو هم دور بریزم. این وسط، یکی-دو تا پوشه مربوط به انشاهای راهنمایی و دبیرستان پیدا کردم، از جمله داستان توت سیاه. انصافا قشنگ نوشته‌ام ها. و البته از اون قشنگ‌تر، به نظرم یادداشت کسیه که کار رو ارزیابی کرده. نکاتی که گفته واقعاً خوبه، به کار دقت و توجه نشون داده این حس رو از نوشته‌اش می‌گیرم که واقعاً با علاقه کار رو خونده- و البته حرف‌هایی که می‌خواسته بزنه رو هم به‌قشنگی گفته. حتی دست‌خطش هم قشنگه.

اما واقعاً چه داستان دارکی نوشته‌ام!

دیشب فکر کردم که هیچ‌چیز به این اندازه خوشحالم نمی‌کنه که پیام بدی و بگی بیا صحبت کنیم.

بعد به این فکر کردم که هیچ چیز او یا او یا او یا او رو هم به این اندازه خوشحال نمی‌کرد، که پیام بدم و بگم بیا صحبت کنیم. اما پیام ندادم، و قصدی هم برای این کار ندارم.

بعد به این فکر کردم که اما خب برخلاف او یا او یا او یا او، ارزیابی من اینه که ما خیلی شبیهیم و دنیاهای ما خیلی نزدیکه و ارزیابی من معمولا در این زمینه‌ها خطا نمی‌کنه (یا دیگه در این حدها خطا نمی‌کنه).

اما بعد به این فکر کردم که او یا او یا او یا او هم احتمالاً چنین ارزیابی‌ای نسبت به من و خودشون داشته‌اند و کی می‌گه که اون ها در ارزیابی‌هاشون بیشتر از من خطا می‌کنند؟ بااین‌حال، الان در وضعیتی هستیم که من قصدی برای بازکردن باب صحبت با او یا او یا او یا او ندارم.

خلاصه نتیجه می‌گیریم اینکه امشب خیلی دلم می‌خواست پیام بدی دلیل بر چیزی نیست و زندگی کلید اسرار نیست.

دو سال پیش به یادت افتادم آقای هـ، به اینکه دارم شکل خفیفی از چیزی که تجربه می‌کردی رو تجربه می‌کنم. من البته دچار بی‌خوابی نشدم -خوابم هیچ مشکلی نداشت- و عدم تمرکزم هم به‌شکلی نبود که به کارم لطمه جدی بزنه، ولی این رو درک کردم که اون شکل از حضور مستمر اضطراب چطور می‌تونه بر کل سیستم آدم تأثیر بذاره و زندگی آدم رو مختل کنه. و بله، کسی اگر از بیرون به من نگاه می‌کرد، بعید بود حدس بزنه که چنین وضعیتی رو دارم تجربه می‌کنم.

تو چه کار کردی آقای هـ؟ امیدوارم الان آرامش بیشتری رو تجربه کنی. البته اونچه که از شرایط بیرونی‌ای که عامل اضطرابت بود شنیده بودم، چیزی نبود که به این راحتی‌ها تغییر کنه. ولی خب، خود تو چه کار کردی آقای هـ؟ خود تو تونستی از نگرانی‌ها و دغدغه‌هایی که اون شرایط بیرونی رو عامل اضطراب می‌کرد رها بشی و مواجهه فعال و آزادانه‌ای با موقعیت داشته باشی؟

برای من این‌طور شد که صورت‌مسئله تقریبا پاک شد؛ یکی از شکل‌دهنده‌های موقعیت اضطراب‌آور از همسایگی ما نقل‌مکان کرد و داره می‌شه نزدیک به یک سال که از اون وضعیت آزاردهنده خلاص شده‌ام. اما البته هنوز هم وقتی شرایطی شبیه به اون موقعیت اضطراب‌آور پیش میاد، متأثر می‌شم. در واقع مسئله رو حل نکرده‌ام؛ مسئله، برای مدتی که معلوم نیست چقدر باشه، صرفا در پرانتز گذاشته شده.

یکی از گدایان شهر زن سالخورده‌ای است: دست‌کم فرتوت به نظر می‌رسد، ولی شاید بر اثر زندگی توأم با محرومیتش باشد... چند روز پیش قدری لباس برای شستن بردم و در عین اینکه مطمئن نیستم اما خیال می‌کنم زن گدا همانجا خوابیده بود. مشکل اینجاست که آدم به قدری عادت کرده که او را نمی‌بیند. اما وقتی رفتم لباس‌های شسته‌شده را پس بگیرم، خوب به او توجه کردم. چیزی در طرز درازکشیدنش بود که توجهم را جلب کرد... اول خیال کردم مرده است، اما فهمیدم که این‌طور نیست، چون هیچ‌کس در کوچه عین خیالش نبود... به ذهنم رسید که شاید مرده باشد و به کسی مربوط نیست که او را ببرد. پس به من هم مربوط نبود؛ رختم را برداشتم و به خانه رفتم. 
بعدا از خودم پرسیدم چه به سرم آمد که به خودم دردسر ندادم جلوتر بروم و ببینم زنده است یا مرده ...به طرف زباله‌دانی رفتم و بالای سر زن گدا ایستادم. چشمانش باز بود و می‌نالید. بوی زننده‌ای می‌داد و مگس امان نمی‌داد. نگاه کردم و دیدم رشته نازکی مدفوع از او روان است... بعد به بهداری محلی رفتم که در انتهای سیویل لاینز قرار داشت... یک‌راست رفتم سمت اتاق رئیس بهداری که جای بزرگ و دلباز و نظیفی بود. رئیس بهداری، دکتر گوپال هم مرد تروتمیزی بود... دکتر گوپال با داستان من همدردی نشان داد و گفت اگر آن زن را بیاورم خواهند دید چه کار از دستشان برمی‌آید. وقتی پرسیدم آیا می‌شود او را با آمبولانس بیاوریم، گفت که بدبختانه آمبولانس در تعمیرگاه است و به هر حال آمبولانس مال موارد اضطرای است. «اما وضع او هم اضطراری است.»
دکتر لبخند غمگینی زد و سبیلش را نوازش کرد. همان سوالی را از من کرد که معمولا در اینجور مواقع می‌پرسند: «اهل کدام کشورید؟» ... «اگر آن زن در حال مرگ است، نیاریدش اینجا. کار زیادی از دست ما ساخته نیست.»
«پس کجا سرش را بگذارد بمیرد؟»
دکتر باز گفت: «مشکلات ما را که می‌بینید.» و بعد: «بیشتر از بیست سال است که چیزی به بهداری اضافه نشده. نه تخت داریم، نه کارمند و نه لوازم.» همین‌طور گفت و گفت... آنچه بهتر می‌فهمیدم این بود که مشکل زن گدا، اگر می‌خواستم آن را به عهده بگیرم، حالا مال من بود... موقع برگشتن از بهداری از کنار کلبه ماجی نزدیک مقبره‌های سلطنتی گذشتم. او جلو کلبه نشسته بود و به من اشاره کرد. به صورتم نگاه کرد و پرسیده چه شده؟ برایش تعریف کردم؛ حالا مثل همه بی‌اعتنا حرف می‌زدم. اما از واکنش ماجی که شبیه هیچ‌کس نبود یکه خوردم. داد زد: «چی؟ لیلا واتی؟ وقتش سرآمده؟» لیلا واتی! پس زن گدا نامی هم داشت. ناگهان همه چیز باز فوریت پیدا کرد. ماجی دست و پایش را جمع کرد و دوان‌دوان به طرف بازار رفت. سرعتی باورنکردنی داشت که از هیکل درشت و سالخورده‌اش بعید می‌نمود. پشت سرش دوان‌دوان رفتم تا او را به زباله‌دانی برسانم. اما وقتی آنجا رسیدیم، زن گدا رفته بود... احساس حماقت کردم که این همه شلوغش کرده‌ام.
اما ماجی گفت: «می‌دانم کجا دنبالش بگردم.» باز با همان سرعت به راه افتاد، آرنج‌هایش را چنان می‌جنباند که به سرعت راه‌رفتنش بیفزاید. شتابان از بازار و بعد از دروازه شهر گذشتیم تا به دریاچه و سنگ‌های ستّی کناره‌اش رسیدیم. ماجی داد زد: «اَه!» پیش از من او را دیده بود. به همان ترتیب که کنار زباله‌دانی دراز کشیده بود، آنجا زیر درختی افتاده بود. همان رشته مدفوع که باریک‌تر بود از او روان بود. ماجی به سویش رفت و گفت: «پس اینجایی. دنبالت می‌گشتم. چرا به من سر نزدی؟» چشم پیرزن به آسمان زل زده بود، ولی به نظرم رسید دیگر چیزی نمی‌بیند. ماجی زیر درختی نشست و سر پیرزن را به دامان گرفت. با دست زمخت دهقانی نوازشش کرد و به صورت محتضر نگاه کرد. ناگهان پیرزن لبخند زد، دهان بی‌دندانش با همان شادی ناشی از آشنایی نوزادی باز شد. آیا واقعا چشم‌هایش چیزی نمی‌دید؟ آیا می‌دید که ماجی به او زل زده؟ یا فقط عشق و محبتش را حس می‌کرد؟ هرچه که بود، آن لبخند همچون معجزه‌ای به نظر می‌رسید.
کنارش زیر درخت نشستم. صبح زود توفان گردوغباری به پا شده بود و چنانکه گاهی پیش می‌آید هوا را تمیز کرده بود، طوری که از حالا تا شب همه‌چیز درخشان بود. آب دریاچه مثل آسمان پاکیزه بود و فقط ماهیخورکی در آن می‌پرید یا درخت‌ها گه‌گاه برگی در آب می‌انداختند و آرامش آن را به هم می‌زدند. در دوردست چند گاومیش شنا می‌کردند و چنان در آب فرو رفته بودند که فقط سرهاشان دیده می‌شد. دسته‌دسته میمون لاغر و سرزنده در ساحل و لابه‌لای سنگ‌های گور ستّی جست‌وخیز می‌کردند. ماجی گفت: «می‌بینی؟ می‌دانستم می‌آید اینجا.» نه‌تنها با محبت، بلکه با نوعی غرور به نوازش صورت پیرزن ادامه داد؛ بله، راستی که به او می‌بالید، انگار کار خاصی را انجام داده است. بنا کرد به تعریف زندگی پیرزن. گفت چطور بیوه شده و پدرشوهر او را از خانه رانده است. چندی بعد پدر و مادر و برادرش در شیوع همگانی آبله مردند و او را بی‌خانه و تهیدست گذاشتند. ماجی گفت: خب، حالا که راهی جز گدایی برایش نمانده بود، چه باید می‌کرد؟ آن وقت در یک جا نماند، بلکه کشور را زیر پا گذاشت و از یک زیارتگاه به زیارتگاه دیگر رفت، چون برای گداها هم اجر دنیوی دارد هم اخروی. ده سالِ قبل آمد اینجا و مریض شد. حالش بهتر شد اما دیگر نیروی قبلی را نداشت که سفر کند، بنابراین همین جا ماندگار شد.
ماجی گفت: «ولی حالا از پا درآمده. دیگر وقتش رسیده. دیگر هر کاری کرده بس است.» و باز صورتش را نوازش کرد، باز همان غرور نمایان شد، انگار که پیرزن خوب از عهده زندگی برآمده باشد.
نشستن در آنجا لذت‌بخش بود -لب آب خنک بود- و حاضر بودیم ساعت‌ها آنجا بمانیم. اما زن گدا ما را زیاد معطل نکرد. همچنان که قرمز رنگ باخت و آب و آسمان و هوا نقره‌ای تیره شد و پرندگان لابه‌لای درختان سیاه به خواب رفتند و حالا فقط خفاش‌ها بر آسمان نقره‌فام خط تیره‌ای می‌کشیدند، در این لحظه دل‌انگیز زن گدا مرد. اصلا متوجه مردنش نشدم، چون مدتی از حرکت افتاده بود. نه رعشه مرگی در کار بود و نه تشنجی. انگار او را از هر چه زندگی چلانده بودند و کاری برایش نمانده بود، جز آنکه درگذرد. ماجی خیلی خوشحال بود؛ گفت لیلا واتی نیک‌رفتار بوده و به پاداش آن به سرانجام خجسته‌ای رسیده است.

 

از «گرما و غبار»، نوشته روت پریور جابوالا

 

امروز از اون روزها بود.
پروژه‌ای که روی درآمدش و تجربه‌اش حساب کرده بودم کنسل شده و من دوباره وسط گرداب چه کار می‌خوام بکنم افتاده‌ام. و اخبار و فیلم‌های غزه هم این رو خیلی به رویم میاره که وجودم و حضورم در این دنیا اثر و ثمر خاصی نداره. و همچنین آه از اینکه در حال حاضر اون‌قدری درآمد ندارم که اموراتم رو بدون تکیه به بابام بتونم بگذرونم، اون هم در شرایطی که بهترین امکانات تحصیلی در اختیارم بوده و ازش استفاده کرده‌ام، و تجربه‌های کاری‌ام هم کم نیست. و آیا نمی‌تونم درآمد مکفی (و بالا) داشته باشم؟ چرا، می‌تونم، اما گزینه‌هایی که در حال حاضر پیش رویم می‌بینم از مسیری که در این چند سال آمده‌ام دوره، و در مسیری که این چند سال آمده‌ام گزینه‌ای که دورنمای مالی و حرفه‌ای روشنی داشته باشه نمی‌بینم.  اون پروژه‌هه دریچه امیدی بود، که خب کنسل شد (واقعا گزینه‌ای نیست یا من دارم نمی‌بینم؟ گاهی به نظرم عجیب میاد که گزینه‌ای نباشه. کجای کارم اشتباهه؟ سلام بر گرداب).
دعوای خانوادگی اخیر هم تجربه مجدد این بود که هنوز از این دعواها بسیار متاثر می‌شم و هنوز بسیار بهشون وصلم و نمی‌تونم بی‌خیال حضورم در کنار خانواده بشم. و این موضوع روی قدرت مانورم در زندگی‌م و انتخاب‌هام بی‌اثر هم نیست.
تو هم که زنگی بهم نمی‌زنی،
و تو هم که داری چیزهای جدیدی رو تجربه می‌کنی که منم دلم تجربه‌کردنشون رو می‌خواد اما بندهایی مثل وصل‌بودن به خانواده نمی‌ذاره و دیدنت فشاری از موتیویشن و حسرت همزمان رو بهم وارد می‌کنه.

امروز تقاطع همه این‌ها بود.
امروز از اون روزها بود.

 

پی‌نوشت: شاید اگر برم ورزشی کنم بشوره ببره. هه، سلام بر هورمون.